محدثه ، مامان مهناز ، بابا سعید و من ، جمع شدیم توی آشپزخونه و نشستیم دور میز ناهار خوری. محدثه گفت :”چی شد عروسی رو افتادیم؟” مامان مهناز گفت :”به من که چیزی نگفت !” گفتم :”با هم صحبت کردیم یک سری حرفهای دینی زد بعدش گفت با هم […]
رمان عشقی
فردا صبح بعد از جلسه خانوادگی ، پدر زنگ زد به آقا باقر و همه چیز و بهش گفت و مامان مهناز هم به شماره ی خونه مهناز خانم که از آقا باقر گرفته بود زنگ زد و برای همون شب جلسه ی صحبتی هماهنگ شد. شب بعد از کار […]
سایت نودیها : رفتم خونه به محض رسیدن رفتم اتاق محدثه و گفتم :”محدثه تو دوست پسر داری؟” گفت:”یواش! مامان می شنوه بیا بشین صحبت کنیم” دوباره گفتم:”تو دوست پسر داری؟” گفت:”از پیش حنانه میای؟” با یه حالت خاصی گفت، منظوری داشت. گفتم :”بله! ولی تو شرایط من و میدونی […]