شرکت آقا باقر از چهارم عید تا دوازدهم تعطیل نبود تصمیم گرفتم صبح برم باهاش صحبت کنم. صبح از خواب بلند شدم، نمازم رو خوندم احساس می کردم به خدا نزدیک تر شدم و بعد از چند ساعتی از خونه زدم بیرون حول و حوش هشت و نیم مهناز پیداش […]
رمان عاشقانه
سایت نودیها : روز دوم عید ، صبح زود، وسایل رو برداشتیم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به شهر زیبای همدان و رفتیم خونه ی آقا باقر. تقریبا ساعت ده صبح بود که رسیدیم خونه ی آقا باقر توی روستا، یک اتاق به ما دادن که خیلی بزرگ بود […]