داستان سریالی – عشق من مهناز – مهناز خواهر بزرگی داشت به نام شهناز که خیلی حسود بود. اصلا حسادت جزو خصوصیات ذاتیش بود از همون اول هم دنبال این بود که زندگی من و مهناز رو بهم بزنه اما توی دوران عقد ما این قدر درگیر مسایل دیگه بودیم […]
داستان سریالی عشقی
نودیها : فردا صبحش زنگ زدم به دوستم مصطفی که طلبه بود و بعداز ظهر بعد از سرکار رفتم بهش سر زدم و بعد از صحبتهای معمول مسئله رو باهاش در میون گذاشتم. گفت:”خدا خیرت بده کاظم همه دنبال یه همچین زنی میگردن که همه دین و پایبند باشه اون […]
شرکت آقا باقر از چهارم عید تا دوازدهم تعطیل نبود تصمیم گرفتم صبح برم باهاش صحبت کنم. صبح از خواب بلند شدم، نمازم رو خوندم احساس می کردم به خدا نزدیک تر شدم و بعد از چند ساعتی از خونه زدم بیرون حول و حوش هشت و نیم مهناز پیداش […]
شکست واقعی رو تجربه کردم بهش پیامک دادم:”حنانه من تو رو خیلی دوست داشتم اما تو قبل از من با چند نفر دیگه هم بودی؟؟” جواب داد:”اره خب بودم ولی الان فقط با تو هستم باور کن عزیزم” این پیامکش یعنی اصلا توی سیستم این آدم این مسایل عادی هستش. […]
سایت نودیها : رفتم خونه به محض رسیدن رفتم اتاق محدثه و گفتم :”محدثه تو دوست پسر داری؟” گفت:”یواش! مامان می شنوه بیا بشین صحبت کنیم” دوباره گفتم:”تو دوست پسر داری؟” گفت:”از پیش حنانه میای؟” با یه حالت خاصی گفت، منظوری داشت. گفتم :”بله! ولی تو شرایط من و میدونی […]