یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت . ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت […]
داستانک
چمدانش را بسته بودیم با خانه سالمندان هم، هماهنگ شده بود … یک ساک هم داشت با یک قرآن کوچک، کمی نان روغنی، آبنات قیچی و کشمش چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی گفت: مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم یک گوشه هم که نشستم نمیشه بمونم، دلم واسه نوه […]
روزی گدایی به دیدن عالمی رفت و دید که او برروی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند، نشسته است. گدا وقتی اینها را دید فریاد کشید: این چه وضعی است؟ عالم محترم! من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما […]
مرد مسنی به همراه پسر ۲۵ سالهاش در قطار نشسته بود.در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.به محض شروع حرکت قطار پسر ۲۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در […]
یک دختر خانم زیبا خطاب به رئیس شرکت امریکائی ج پ مورگان نامهای بدین مضمون نوشته است : میخواهم در آنچه اینجا میگویم صادق باشم.من ۲۵ سال دارم و بسیار زیبا ، با سلیقه هستم. آرزو دارم با مردی با درآمد سالانه ۵۰۰ هزار دلار یا بیشتر ازدواج کنم.شاید تصور […]
بازیگر مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند : چرا دیر می آیی؟ جواب می داد: یک ساعت بیشتر می خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی گیرم. یک روز رئیس او را خواست و […]
همسر ملانصرالدین از او پرسید: فردا چه می کنی؟ گفت: اگر هوا آفتابی باشد به مزرعه می روم و اگر بارانی باشد به کوهستان می روم و علوفه می چینم. همسرش گفت: بگو انشاء ا… ملا گفت: انشاءا… ندارد فردا یا هوا آفتابیست یا بارانی!! از قضا فردا در میان […]
روزی روزگاری درختی بود واو پسرک کوچولوئی را دوست می داشت پسرک هرروز می آمد و برگهایش را جمع می کرد و از آنها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد .از تنه اش بالا می رفت ، از شاخه هایش می آویخت و تاب می خورد و سیب […]
روزی مردی از بازار عطرفروشان میگذشت، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی میگفت، همه برای درمان او تلاش میکردند. یکی نبض او را میگرفت، یکی دستش را میمالید، یکی کاه گِلِ تر جلو بینی او میگرفت، یکی لباس او را […]
گفت: خلبانان آمریکایی اعتراف کردهاند که به آنها اجازه حملههوایی و بمباران تروریستهای داعش داده نشده است. گفتم: از قدیم و ندیم گفتهاند که چاقو دسته خودش را نمیبرد، تروریستهای داعش به اعتراف خانم کلینتون در کتاب خاطرات خویش، ساخته و پرداخته خود آمریکاست. گفت: یک نشریه آمریکایی هم نوشته […]
در افسانه ای آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست…چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش […]
درویشی که بسیار فقیر بود و در زمستان لباس و غذا نداشت. هر روز در شهر هرات غلامان حاکم شهر را میدید که جامههای زیبا و گران قیمت بر تن دارند و کمربندهای ابریشمین بر کمر میبندند. روزی با جسارت رو به آسمان کرد و گفت خدایا! بنده نوازی را […]