گفت:”نه مطمئن باشید توی خیلی چیزای دیگه متفاوته. بگذارید راحت بگم من بدنبال یه آدم مومن واقعی هستم یعنی کسی که به همه ی مسایل پایبند باشه به عبارت دیگه همه چیز رو رعایت کنه نه بخشی رو بگه خوبه و بخش دیگری رو بگه خوب نیست و انجام نده” […]
داستان و رمان سریالی
فردا صبح بعد از جلسه خانوادگی ، پدر زنگ زد به آقا باقر و همه چیز و بهش گفت و مامان مهناز هم به شماره ی خونه مهناز خانم که از آقا باقر گرفته بود زنگ زد و برای همون شب جلسه ی صحبتی هماهنگ شد. شب بعد از کار […]
از فردای اون روز هر از چند گاهی نگاهم به مهناز می افتاد و دوباره دلم یه جوری می شد. چندین روز به همین منوال گذشت تا اوایل اسفند ماه تصمیم گرفتم به بابا سعید بگم. تا آخر سال هم کارآموزی من تموم میشد و از اون شرکت بیرون می […]
چندین و چند روز گذشت تا اینکه من کم کم حالم بهتر شد یک مقدار از عقب موندگی های درسیم مونده بود که تا بهمن ماه پاس کردم و باید می رفتم برای کارآموزی. اواسط بهمن بود با بابا سعید صحبت کردم و اون من و معرفی کرد به یکی […]
شکست واقعی رو تجربه کردم بهش پیامک دادم:”حنانه من تو رو خیلی دوست داشتم اما تو قبل از من با چند نفر دیگه هم بودی؟؟” جواب داد:”اره خب بودم ولی الان فقط با تو هستم باور کن عزیزم” این پیامکش یعنی اصلا توی سیستم این آدم این مسایل عادی هستش. […]
سایت نودیها : رفتم خونه به محض رسیدن رفتم اتاق محدثه و گفتم :”محدثه تو دوست پسر داری؟” گفت:”یواش! مامان می شنوه بیا بشین صحبت کنیم” دوباره گفتم:”تو دوست پسر داری؟” گفت:”از پیش حنانه میای؟” با یه حالت خاصی گفت، منظوری داشت. گفتم :”بله! ولی تو شرایط من و میدونی […]
محدثه به سرعت داشت شبیه حنانه میشد. این تناقص توی خودم رو نمی فهمیدم از طرفی میخواستم با یه کسی مثل حنانه ازدواج کنم و از طرفی دوست نداشتم خواهرم مثل اون بشه. خیلی عجیب بود ، محدثه به شدت تحت تاثیر حنانه بود و تغییراتی که می کرد نگران […]
ارتباط پیامکی شروع شد و کم کم به دیدار توی فروشگاه و بوستان و… رسید.اواخر تیر ماه بود. با هم توی بوستان محلمون قرار گذاشتیم چند دقیقه ای دیر اومد. گفتم : “دیر کردی عزیزم؟” گفت : “شرمنده توخونه مشکلی پیش اومد” گفتم :”بمیرم اذیتت کردن ؟” گفت : “خدا […]
اولین پیامکی که براش فرستادم :”سلام خوبی ؟” نوشت : “سلام ممنون” نوشتم : “چه خبر خانواده خوب هستن؟” نوشت :”بله ممنون” نوشتم : “میخوام چیزی بگم که احتمالا باعث بشه ارتباطمون تموم بشه” نوشت : “بگو” نوشتم:”خانوادم با ازدواجمون مخالفت کردن” نوشت :”خانواده من هم مخالفت کردن مخصوصا بابام” […]
فردا جمعه زودتر از همیشه البته این بار نه برای خوشحالی بلکه برای نگرانی ای بود که داشتم بیدار شدم. بعد از چند ساعت موقع جلسه خانوادگی رسید دوباره دور هم جمع شدیم و بابا سعید بحث رو شروع کرد و گفت : “کاظم جان من خیلی فکر کردم به […]
سایت نودیها : رفتم طرفش و یه جورایی خودم رو سرگرم یکی از غرفه ها کردم که شاید من رو ببینه و خودش بیاد و سر حرف رو باز کنه. یه چند ثانیه خودم رو توی اون غرفه معطل کردم. همون طور که حدث می زدم با دیدن من به […]
بعد از اینکه نوبت من شد با اینکه میدونستم شاید حرفهام غیر منطقی هم باشه ولی دل رو به دریا زدم و گفتم : “نظر همه شما برای من خیلی با ارزش ومهمه اما من تصمیمم رو گرفتم میخوام با حنانه ازدواج کنم ، همین.” بابا سعید گفت : “خوب […]
دور یه میز نشستیم تا در مورد مراسم خواستگاری صحبت کنیم. من ، بابا سعید ، مامان مهنار و محدثه. بابا گفت : “محدثه جان شما نظرت چیه ؟” محدثه گفت : “حنانه تو مدرسه ما درس میخونه یه چند باری دیدمش. البته اطلاع خاصی ازش ندارم ولی فکر کنم […]
من و حنانه رفتیم اتاق کناری برای صحبت کردن. اصلا نمی دونستم میتونم صحبت کنم یا نه. یه چند ثانیه ای هیچی نگفتم وبعد گفتم: ” سلام” حنانه به من نگاه میکرد اما من سرم پایین بود سنگینی نگاهش رو حس میکردم که گفت : “سلام مثل اینکه شما نمیخوای […]
قرار شد چند روز بعد بریم خواستگاری حنانه. تا اون روز برسه برای من گویی سالها گذشت. بالاخره روز خواستگاری فرا رسید. تو پوست خودم نمی گنجیدم بعد از اذان مغرب دسته جمعی نماز خونیدم و بعدش با هم رفتیم البته فقط محدثه با ما اومد و بقیه توی خونه […]
سراسیمه رفتم یه شربت درست کنم دیدم مامان مهناز کار و راحت کرد و شربت و درست کرده اونم دوتا. به اتاق پدر رفتم لباسهاش رو عوض کرده بود و روی زمین نشسته بود. کنارش نشستم و شربت رو روی زمین گذاشتم. خیلی هیجان زده بود و استرس زیادی […]
بعد از اینکه پدر اون حرفها رو زد کمی آروم تر شدم ازش تشکر و کردم و بوسیدمش و از اتاقش اومدم بیرون. خیلی ذوق کردم.اون شب نمی دونید با اینکه استرس هم داشتم چقدر راحت خوابیدم. احساس خوبی داشتم از اینکه خانواده ای دارم که اینطوری پشت من هستن. […]
رفتم سراغ بابا سعید برای این که مطلب خواستگاری رو باهاش مطرح کنم. بابا در حال کار کردن بود. بابا سعید سایت خبری ای داشت که شبها هم مطالب جمع می کرد و یا روی سایت مطلب میذاشت. رفتم کنارش نشستم. بابا سعید گفت : “چه خبر داش کاظم ؟” […]
مامان مهناز بعد از کمی فکر کردن گفت :”ببین کاظم جان اون وقتا شرایط طوری بود که نمیشد بری به خانوادت مسایل رو بگی اما امروز اینطور نیست نیازی به پنهان کاری و اینها نیست” من از این جملات مادرم فهمدیم که متوجه موضوع من شده. بعدش ادامه داد : […]
بعد از خرید به خونه برگشتم.مامان مهناز طبق معمول همیشه داشت سخت کارمیکرد. مادر خیلی به تمیزی خونه و آشپزی و اینها اهمیت میداد. میگفت مهم ترین کار زن بعد از تربیت بچه ها ، خونه داریه. رفتم تو آشپزخونه در حالیکه مامان در حال آشپزی بود باهاش صحبت کنم. […]
پدر کمی مکث و به روبرو نگاه کرد. دستی به ریشش کشید. چند ثانیه ای انگار داشت به خودش و گذشته اش فکر میکرد. پدر گفت : “عاشق شدی هان؟؟” کمی سرم رو به بالا و پایین چرخوندم و پایین انداختم و سرم به نشانه تایید چند بار تکون دادم. […]
اون روز دیگه فکرم از اون دختری که دیده بودم بیرون نمی اومد. بعد از ظهر خانواده به خونه برگشتن. کاش اصلا خونه تنها نمی موندم. خیلی اذیت شدم. همش فکرم روی این مساله بود که چرا اون دختره به من خندید؟ خانواده بعد از ظهر از تفریح و پارک […]
سالها از اون داستانی که پدرم برای شما نوشته بود گذشته ، منظورم داستان عشق من مهنازه حالا من میخوام داستان عشق خودم رو تعریف کنم . من کاظم هستم پسر سعید . پدر من سالهای زیادی در کنار مادرم زندگی کرده دوران انقلاب و جنگ هم جزو اون سالهاست […]
مادر مهناز یعنی زن دایی با این قضیه کاملا مخالف بود قرار شد شب همگی جمع بشن خونه ی ما شب نشینی و در موردش صحبت کنیم مادر من که قربونش برم مثل همیشه منطقی رفتار کرد و همون اول موضوع رو البته با کمی توضیح من قبول کرد. شب […]