داستان عشق من مهناز – فصل دوم قسمت بیست و سوم
گفت:"نه مطمئن باشید توی خیلی چیزای دیگه متفاوته. بگذارید راحت بگم من بدنبال یه آدم مومن واقعی هستم یعنی کسی...
گفت:"نه مطمئن باشید توی خیلی چیزای دیگه متفاوته. بگذارید راحت بگم من بدنبال یه آدم مومن واقعی هستم یعنی کسی...
فردا صبح بعد از جلسه خانوادگی ، پدر زنگ زد به آقا باقر و همه چیز و بهش گفت و...
از فردای اون روز هر از چند گاهی نگاهم به مهناز می افتاد و دوباره دلم یه جوری می شد....
چندین و چند روز گذشت تا اینکه من کم کم حالم بهتر شد یک مقدار از عقب موندگی های درسیم...
شکست واقعی رو تجربه کردم بهش پیامک دادم:"حنانه من تو رو خیلی دوست داشتم اما تو قبل از من با...
سایت نودیها : رفتم خونه به محض رسیدن رفتم اتاق محدثه و گفتم :"محدثه تو دوست پسر داری؟" گفت:"یواش! مامان...
محدثه به سرعت داشت شبیه حنانه میشد. این تناقص توی خودم رو نمی فهمیدم از طرفی میخواستم با یه کسی...
ارتباط پیامکی شروع شد و کم کم به دیدار توی فروشگاه و بوستان و... رسید.اواخر تیر ماه بود. با هم...
اولین پیامکی که براش فرستادم :"سلام خوبی ؟" نوشت : "سلام ممنون" نوشتم : "چه خبر خانواده خوب هستن؟" نوشت...
فردا جمعه زودتر از همیشه البته این بار نه برای خوشحالی بلکه برای نگرانی ای بود که داشتم بیدار شدم....
سایت نودیها : رفتم طرفش و یه جورایی خودم رو سرگرم یکی از غرفه ها کردم که شاید من رو...
بعد از اینکه نوبت من شد با اینکه میدونستم شاید حرفهام غیر منطقی هم باشه ولی دل رو به دریا...
دور یه میز نشستیم تا در مورد مراسم خواستگاری صحبت کنیم. من ، بابا سعید ، مامان مهنار و محدثه....
من و حنانه رفتیم اتاق کناری برای صحبت کردن. اصلا نمی دونستم میتونم صحبت کنم یا نه. یه چند ثانیه...
قرار شد چند روز بعد بریم خواستگاری حنانه. تا اون روز برسه برای من گویی سالها گذشت. بالاخره روز خواستگاری...
سراسیمه رفتم یه شربت درست کنم دیدم مامان مهناز کار و راحت کرد و شربت و درست کرده اونم...
بعد از اینکه پدر اون حرفها رو زد کمی آروم تر شدم ازش تشکر و کردم و بوسیدمش و از...
رفتم سراغ بابا سعید برای این که مطلب خواستگاری رو باهاش مطرح کنم. بابا در حال کار کردن بود. بابا...
مامان مهناز بعد از کمی فکر کردن گفت :"ببین کاظم جان اون وقتا شرایط طوری بود که نمیشد بری به...
بعد از خرید به خونه برگشتم.مامان مهناز طبق معمول همیشه داشت سخت کارمیکرد. مادر خیلی به تمیزی خونه و آشپزی...
پدر کمی مکث و به روبرو نگاه کرد. دستی به ریشش کشید. چند ثانیه ای انگار داشت به خودش و...
اون روز دیگه فکرم از اون دختری که دیده بودم بیرون نمی اومد. بعد از ظهر خانواده به خونه برگشتن....
سالها از اون داستانی که پدرم برای شما نوشته بود گذشته ، منظورم داستان عشق من مهنازه حالا من میخوام...
مادر مهناز یعنی زن دایی با این قضیه کاملا مخالف بود قرار شد شب همگی جمع بشن خونه ی ما...