به نام خدا – داستان سریالی عشق من مهناز با چهار فصل ، فصل اول ۱۲ قسمت و فصل دوم ۲۸ فصل سوم ۷ و فصل چارم ۱۰ قسمت روی سایت قرار گرفت. فصل اول قسمت اول قسمت دوم قسمت سوم قسمت چهارم قسمت پنجم قسمت ششم قسمت هفتم قسمت […]
داستان و رمان سریالی
تا جایی که یک روز مهناز می خواست با خواهرش و چند تا از دوستاش برن سفر اصفهان و من مخالفت کردم. گفتم:”راضی نیستم به این مسافرت بری” مهناز بنا کرد گریه کردن و با همون گریه گفت:”تو چرا این قدر بد بینی آخه ؟ چرا با خواهر من این […]
حکومت نظامی دوباره شروع شد.مهناز روی شهناز خیلی حساس بود اصلا نمی تونست درونش قبول کنه که شهناز میخواد که زندگی ما رو خراب کنه. بعد از یک ساعت رفتم اتاقش گفتم :”بلند شو حاضر شو بریم” بدون اینکه چیزی بگه پنج دقیقه بعد از اتاقش بیرون اومد حاضر شد […]
داستان سریالی – عشق من مهناز – مهناز خواهر بزرگی داشت به نام شهناز که خیلی حسود بود. اصلا حسادت جزو خصوصیات ذاتیش بود از همون اول هم دنبال این بود که زندگی من و مهناز رو بهم بزنه اما توی دوران عقد ما این قدر درگیر مسایل دیگه بودیم […]
بخش داستان سریالی – برای مسایل جنسی دوباره به حاج آقا مراجعه کردم. اون روز بعد از ظهر سرش خلوت بود. گفت:”کاظم جان! شما سعی کن اولا برای زود انزالی که داری فکری بکنی و حلش کنی و بعدش گفتگو کن با همسرت در مورد این مسایل گفتگو کنید و […]
نودیها : چندین روز سپری شد کم کم داشتیم به شرایط جدید عادت می کردیم و دلتنگی هامون برای گذشته خیلی کمتر شده بود. پاگشا کردن ها شروع شد. فامیل ما و فامیل اونا تند و تند دعوتمون می کردن برای رفتن به خونه هاشون. فامیل ما خیلی تعداد دفعات […]
نودیها : حاج آقا خیلی سرش شلوغ بود. اصلا فرصت نکرد باهام صحبت کنه گفت:”شرمنده شدم کاظم جان فردا قبل از نماز بیا صحبت کنیم” واقعا جالب بود این قدر اخلاق خوبی داشت و این قدر اطلاعات داشت خیلی ها بهش مراجعه می کردن. فردا قبل از نماز رفتم پیش […]
نودیها : رفتم ، دور و بر حاجی رو چند نفری گرفته بودند. گفتم :”حاج آقا چند تا سوال داشتم” نمی دونم انگار فهمید که سوال خصوصیه با دست اشاره کرد منتظر باش. بعد از چند دقیقه حاجی، من و راهنمایی کرد به سمت دفترش. گفتم:”حاج آقا من تازه […]
گفت :”سوال خوبی مطرح کردید من عروسی نمی رم البته اگر موسیقی حرام توش استفاده بشه معمولا هم یه موقعی میرم هدیه خوبی هم تهیه می کنم به طرف تقدیم می کنم و با یک دسته گل زیبا و بعدش اون جا رو ترک می کنم” گفتم:”من نمی فهمم!!” گفت […]
نودیها : فصل چهارم نوشته هام و اختصاص دادم به قسمتی از زندگی من و مهناز که فکر می کنم نکات زیادی برای شما هم داشته باشه. از فردای عروسی مسایل مختلف زندگی مشترک من و مهناز شروع شد. میگن وصال مدفن عشقه. البته من این و قبول ندارم چون […]
نودیها : داستان سریالی “عشق من مهناز” تا به امروز در سه فصل روی سایت نودیها قرار گرفته و فصل آخر این داستان که در مورد زندگی بعد از عروسی مهناز است و نکات جالبی در آن وجود دارد که در ده قسمت از ۲۲ بهمن ۹۷ روی سایت […]
از اول صبح عروسی مقداری نگرانی و دلهره داشتم اما مهناز اصلاانگار نه انگار ، آرومه آروم بود. روز عروسی از صبح که رفتیم آرایشگاه داخل ماشین کلی با هم شوخی کردیم و خندیدیم. همه کارها انجام شده بود و من خیالم از بقیه مسایل مراسم راحت بود. من که […]
سایت نودیها : من و مامان مهناز و بابا سعید با پدر ومادر مهناز و خودش یک جلسه ای گرفتیم راجع به عروسی گرفتن صحبت کنیم. مامان گفت:”بگذاریم این یه شب هر کی هر جور راحته عمل کنه” مهناز گفت :”مادر جون خیلی ببخشید من واقعا عذر خواهم من […]
نودیها : فردا صبحش زنگ زدم به دوستم مصطفی که طلبه بود و بعداز ظهر بعد از سرکار رفتم بهش سر زدم و بعد از صحبتهای معمول مسئله رو باهاش در میون گذاشتم. گفت:”خدا خیرت بده کاظم همه دنبال یه همچین زنی میگردن که همه دین و پایبند باشه اون […]
سایت نودیها : گفتم:”باورکن پدر و مادر منم بشدت مذهبی هستن اما ایرادی نداره چند نفر دور هم باشیم” گفت:”ایرادی نداره ولی گناه نباشه حالاخود دانی؟ من بعدا باهات تماس می گیرم الان کاری دارم.” خیلی محترمانه تلفن و قطع کرد و معلوم شد که خیلی ناراحت شده. این […]
سایت نودیها : من تحقیقات زیادی کردم و برخی ازاون مسایلی رو که جلسه قبل به مهناز گفته بودم رو کاملا در فکر ودلم تغییر دادم. موضوعات را با مهناز در میون گذاشتم و مهناز هم خیلی استقبال کرد بعد از اینکه صحبتهامون تموم شد مهناز گفت:”از نظر من دیگه […]
سایت نودیها : گفت :”سوال خوبی مطرح کردید من عروسی نمی رم البته اگر موسیقی حرام توش استفاده بشه معمولا هم یه موقعی میرم هدیه خوبی هم تهیه می کنم به طرف تقدیم می کنم و با یک دسته گل زیبا و بعدش اون جا رو ترک می کنم” گفتم:”من […]
سایت نودیها : قرار بود در این فصل از نوشته هام در مورد شب های صحبت بعد از خواستگاری تا عروسی رو برای شما بنویسم. همین که مهناز اجازه داد چند جلسه دیگه صحبت کنیم نشان از این داشت که مسایل مثبتی از نظرش اتفاق افتاده و دوست داره گفتگو […]
دو ماه بعد از عید رفتم اتاق بابا سعید و مسایل و براش گفتم پدر گفت:”باید این تغییر و بهش اطلاع بدی” گفتم :”چطوری خیلی بدش میاد مستقیم باهاش صحبت کنم” گفت:”منظور منم مستقیم نبود برو و جریان رو به آقا باقر بگو ، مرد فهمیده ایه حتما کمکت میکنه” […]
شرکت آقا باقر از چهارم عید تا دوازدهم تعطیل نبود تصمیم گرفتم صبح برم باهاش صحبت کنم. صبح از خواب بلند شدم، نمازم رو خوندم احساس می کردم به خدا نزدیک تر شدم و بعد از چند ساعتی از خونه زدم بیرون حول و حوش هشت و نیم مهناز پیداش […]
سایت نودیها : روز دوم عید ، صبح زود، وسایل رو برداشتیم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به شهر زیبای همدان و رفتیم خونه ی آقا باقر. تقریبا ساعت ده صبح بود که رسیدیم خونه ی آقا باقر توی روستا، یک اتاق به ما دادن که خیلی بزرگ بود […]
سایت نودیها : فردا صبح به زور از خواب بیدار شدم و نماز صبح خوندم. چند سالی که از بلوغم گذشته بود و نماز میخوندم نماز صبح هام همیشه قضا می شد یا آخر وقت می خوندم ولی این بار اول وقت از خواب بیدار شدم واقعیتش این بود […]
اما تغییر مگه به همین راحتیه! رفتم پیش بابا سعید و موضوع رو بهش گفتم. بابا گفت:”پسرم! فدات بشم! من خودم هم با این سنی که دارم گیرم. یه دوستی دارم شمارش رو بهت میدم باهاش ارتباط بگیر بنام حاج آقای قاسمیان، روحانی هستش” شماره ی حاج آقای قاسمیان […]
محدثه ، مامان مهناز ، بابا سعید و من ، جمع شدیم توی آشپزخونه و نشستیم دور میز ناهار خوری. محدثه گفت :”چی شد عروسی رو افتادیم؟” مامان مهناز گفت :”به من که چیزی نگفت !” گفتم :”با هم صحبت کردیم یک سری حرفهای دینی زد بعدش گفت با هم […]