داستان سریالی عشق من مهناز ـ قسمت سوم فصل اول
مهناز از من خواسته بود، برم تپه ای که همیشه میرفتیم. اما اون با من چکار داشت؟؟ تمام شب رو...
مهناز از من خواسته بود، برم تپه ای که همیشه میرفتیم. اما اون با من چکار داشت؟؟ تمام شب رو...
اخبار یک شب تصمیم گرفتیم که آفتابههای موجود در توالت را نیمه شب جمع کنیم و در جایی پنهان کنیم....
وقت ملاقات - محوطه زندان - سالن ملاقات: میم.ه: یادش بخیرپارسال این موقع شمال داشتیم جت اسکی سواری میکردیم... شهرام...
یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و...
چمدانش را بسته بودیم با خانه سالمندان هم، هماهنگ شده بود ... یک ساک هم داشت با یک قرآن کوچک،...
روزی گدایی به دیدن عالمی رفت و دید که او برروی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به...
روزی شاگرد از استاد خواست که بهش یه درس به یاد موندنی بده. استاد از شاگردش خواست کیسه نمک رو...
پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد ،او پس از...
مرد مسنی به همراه پسر ۲۵ سالهاش در قطار نشسته بود.در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار...
جزیره سرسبز و پر علف است که در آن گاوی خوش خوراک زندگی میکند. هر روز از صبح تا شب...
بعد از جنگ آمریکا با کره، ژنرال ویلیام مایر که بعدها به سمت روانکاو ارشد ارتش آمریکا منصوب شد، یکی...
روزی ملا به حمام رفته بود اتفاقا حاکم شهر هم برای استحمام آمد حاکم برای اینکه با ملا شوخی کرده باشد...
یک دختر خانم زیبا خطاب به رئیس شرکت امریکائی ج پ مورگان نامهای بدین مضمون نوشته است : میخواهم در...
در یک شرکت بزرگ که تولید وسایل بهداشتی را برعهده داشت ، یک مورد به یاد ماندنی اتفاق افتاد: شکایتی از...
بازیگر مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند : چرا دیر می آیی؟ جواب می...
جدیدترین تحقیقات انجام شده نشان می دهد که شرکت گوگل نتایج جست و جوهای صورت گرفته را به شکلی کنترل...
یک روز مردی ازبازار عبور میکرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند میشد...
همسر ملانصرالدین از او پرسید: فردا چه می کنی؟ گفت: اگر هوا آفتابی باشد به مزرعه می روم و اگر...
مورچهای کوچک دید که قلمی روی کاغذ حرکت میکند و نقشهای زیبا رسم میکند. به مور دیگری گفت این قلم...
پسر کوچکی ، روزی هنگام راه رفتن در خیابان ، سکه ای یک سنتی پیدا کرد .او از پیدا کردن...
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده...
روزی روزگاری درختی بود واو پسرک کوچولوئی را دوست می داشت پسرک هرروز می آمد و برگهایش را جمع می...
گفت: آمریکاییها در مقابل اینهمه زورگویی و باجخواهی نظیر بازرسی از مراکز نظامی ایران و بازجویی از دانشمندان و... چه...
روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که ۴ زن داشت. زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را...