مهناز از من خواسته بود، برم تپه ای که همیشه میرفتیم. اما اون با من چکار داشت؟؟ تمام شب رو نمیتونستم بخوابم و مطمئن بودم مهناز هم مثل منه با این فرق که اون میدونه میخواد چیکار کنه و من نمیدونم. نزدیکای صبح بود پدر برای نماز شب بیدار […]
داستان
اخبار یک شب تصمیم گرفتیم که آفتابههای موجود در توالت را نیمه شب جمع کنیم و در جایی پنهان کنیم. به نقل از مشرق، روحانی در اوایل دهه ۴۰ برای ادامه تحصیلات حوزوی خود وارد قم شد. شوخیها و شیطنتهای ایشان در دوره طلبگی برای مخاطبان جذابیت خاصی خواهد داشت. […]
وقت ملاقات – محوطه زندان – سالن ملاقات: میم.ه: یادش بخیرپارسال این موقع شمال داشتیم جت اسکی سواری میکردیم… شهرام تو وقتی آزاد بودی چیکار میکردی؟ شهرام. ج: من خوراکم کارای خیریه س! کمک به نیازمندان، فقرا، نمایندگان مجلس ششم. میم. ه: این چیه داری خط خطی میکنی؟ شهرام. ج: […]
یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت . ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت […]
چمدانش را بسته بودیم با خانه سالمندان هم، هماهنگ شده بود … یک ساک هم داشت با یک قرآن کوچک، کمی نان روغنی، آبنات قیچی و کشمش چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی گفت: مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم یک گوشه هم که نشستم نمیشه بمونم، دلم واسه نوه […]
روزی گدایی به دیدن عالمی رفت و دید که او برروی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند، نشسته است. گدا وقتی اینها را دید فریاد کشید: این چه وضعی است؟ عالم محترم! من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما […]
روزی شاگرد از استاد خواست که بهش یه درس به یاد موندنی بده. استاد از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه. شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از […]
پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد ،او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد . او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد […]
مرد مسنی به همراه پسر ۲۵ سالهاش در قطار نشسته بود.در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.به محض شروع حرکت قطار پسر ۲۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در […]
جزیره سرسبز و پر علف است که در آن گاوی خوش خوراک زندگی میکند. هر روز از صبح تا شب علف صحرا را میخورد و چاق و فربه میشود. هنگام شب که به استراحت مشغول است یکسره در غم فرداست.آیا فردا چیزی برای خوردن پیدا خواهم کرد؟ او از این […]
بعد از جنگ آمریکا با کره، ژنرال ویلیام مایر که بعدها به سمت روانکاو ارشد ارتش آمریکا منصوب شد، یکی از پیچیده ترین موارد تاریخ جنگ در جهان را مورد مطالعه قرار می داد. حدود ١٠٠٠ نفر از نظامیان آمریکایی در کره، در اردوگاهی زندانی شده بودند که از استانداردهای […]
روزی ملا به حمام رفته بود اتفاقا حاکم شهر هم برای استحمام آمد حاکم برای اینکه با ملا شوخی کرده باشد رو به او کرد و گفت : ملا قیمت من چقدر است؟ ملا گفت : بیست تومان. حاکم ناراحت شد و گفت : مردک نادان اینکه تنها قیمت لنگی حمام […]
یک دختر خانم زیبا خطاب به رئیس شرکت امریکائی ج پ مورگان نامهای بدین مضمون نوشته است : میخواهم در آنچه اینجا میگویم صادق باشم.من ۲۵ سال دارم و بسیار زیبا ، با سلیقه هستم. آرزو دارم با مردی با درآمد سالانه ۵۰۰ هزار دلار یا بیشتر ازدواج کنم.شاید تصور […]
در یک شرکت بزرگ که تولید وسایل بهداشتی را برعهده داشت ، یک مورد به یاد ماندنی اتفاق افتاد: شکایتی از سوی یکی مشتریان به شرکت رسید . او اظهار داشته بود که هنگام خرید یک بسته صابون متوجه شده بود که آن قوطی خالی است . بلافاصله با تاکید و پیگیریهای مدیریت […]
بازیگر مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند : چرا دیر می آیی؟ جواب می داد: یک ساعت بیشتر می خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی گیرم. یک روز رئیس او را خواست و […]
جدیدترین تحقیقات انجام شده نشان می دهد که شرکت گوگل نتایج جست و جوهای صورت گرفته را به شکلی کنترل شده و مناسب با خود نشان می دهد. تحقیقات انجام شده نشان از این دارند که گوگل نتایج جستجو را با تغییراتی به نفع شبکه اجتماعی گوگل پلاس نمایش می […]
یک روز مردی ازبازار عبور میکرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد تکه نانی که داشت بر سر آن میگرفت و میخورد هنگام رفتن صاحب دکان گفت تو از بخار دیگ من استفاده کردی وباید پولش را بدهی مردم جمع […]
همسر ملانصرالدین از او پرسید: فردا چه می کنی؟ گفت: اگر هوا آفتابی باشد به مزرعه می روم و اگر بارانی باشد به کوهستان می روم و علوفه می چینم. همسرش گفت: بگو انشاء ا… ملا گفت: انشاءا… ندارد فردا یا هوا آفتابیست یا بارانی!! از قضا فردا در میان […]
مورچهای کوچک دید که قلمی روی کاغذ حرکت میکند و نقشهای زیبا رسم میکند. به مور دیگری گفت این قلم نقشهای زیبا و عجیبی رسم میکند. نقشهایی که مانند گل یاسمن و سوسن است. آن مور گفت: این کار قلم نیست، فاعل اصلی انگشتان هستند که قلم را به نگارش […]
پسر کوچکی ، روزی هنگام راه رفتن در خیابان ، سکه ای یک سنتی پیدا کرد .او از پیدا کردن این پول ، آن هم بدون هیچ زحمتی ، خیلی ذوق زده شد . این تجربه باعث شد که او بقیه روزها هم با چشمان باز سرش را به سمت […]
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و […]
روزی روزگاری درختی بود واو پسرک کوچولوئی را دوست می داشت پسرک هرروز می آمد و برگهایش را جمع می کرد و از آنها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد .از تنه اش بالا می رفت ، از شاخه هایش می آویخت و تاب می خورد و سیب […]
گفت: آمریکاییها در مقابل اینهمه زورگویی و باجخواهی نظیر بازرسی از مراکز نظامی ایران و بازجویی از دانشمندان و… چه امتیازی خواهند داد؟! گفتم: امنیت کشورمان را میگیرند و هر روز باید شاهد چند عملیات تروریستی باشیم، اقتصادمان را نابود میکنند و… گفت: مرد حسابی! سؤالم این است که در […]
روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که ۴ زن داشت. زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با خریدن جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه خوشحال میکرد. بسیار مراقبش بود و بهترین چیزها را به او میداد. زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به […]