حکومت نظامی دوباره شروع شد.مهناز روی شهناز خیلی حساس بود اصلا نمی تونست درونش قبول کنه که شهناز میخواد که زندگی ما رو خراب کنه.
بعد از یک ساعت رفتم اتاقش گفتم :”بلند شو حاضر شو بریم”
بدون اینکه چیزی بگه پنج دقیقه بعد از اتاقش بیرون اومد حاضر شد و راه افتادیم به سمت خونه ی عمو.
شهناز خیلی خوشحال بود از این که تونسته با این حرکتش من و به زور بیاره خونه ی عموش. از طرفی هم کاملا از رفتار من و مهناز معلوم بود چیزی شده. عمو هم دقیقا هر چقدر که بدی توی وجودش بود اون شب دوباره به میدان آورده بود.
اون شب تموم شد اما ماجرا ی ما ادامه داشت.
چند وقته بعد به صورت کاملا غیر منتظره ای شهناز ما رو برای شام دعوت کرد. من هم گذاشتم دقیقا موقع سفره پهن کردن خودم و رسوندم واقعا حرصم می گرفت مهناز من و به خواهرش ترجیح میده. بعد از شام موقع حرف زدن و گپ شبانه بود که شهناز تیکه انداخت :”آقا کاظم! همه جا اینجوری تشریف می برن یا ما قابل نبودیم؟”
گفتم:”این چه حرفیه کار پیش اومده بود نتونستم خدمت برسم”
اما همین جمله کافی بود که بعداز مهمونی دعوای من و مهناز شروع بشه. هر طوری سعی می کردم بیشتر به مهناز خطر خواهرش برای زندگیمون و گوشزد کنم بیشتر مشکل بزرگ می شد.
این مشکل روز به روز جدی تر می شد.
Related Images:
بازدیدها: 99