نودیها : چندین روز سپری شد کم کم داشتیم به شرایط جدید عادت می کردیم و دلتنگی هامون برای گذشته خیلی کمتر شده بود.
پاگشا کردن ها شروع شد. فامیل ما و فامیل اونا تند و تند دعوتمون می کردن برای رفتن به خونه هاشون. فامیل ما خیلی تعداد دفعات دعوتشون بیشتر بود. خونه ی دختر عمه ام رفتیم تدارک مفصلی دیده بود ولی اون شب تا تونست تیکه بار ما کرد کلا اخلاقش بود ولی از نظر من خیلی مهربون بود. مهناز خیلی ناراحت شده بود در راه برگشتن من گفتم :”دلم بستنی میخواد!”
گفت:”الان چه وقت بستنیه؟!”
به بستنی فروشی رسیدم زدم بغل و دو تا بستنی گرفتم. وقتی بستنی و آوردم مهناز گفت:”نمی خورم!”
گفتم:”دو تا گرفتم اینجوری از گلوی من پایین نمیره”
گفت:”اصلااز من پرسیدی که میخوام یا نه؟”
گفتم:”مسخره بازی در نیار دیگه”
گفت:”عجب آدمیه ها نمیخورم دیگه”
بعدش با حالت قهر روش و برگردوند منم دو تا بستنی خودم خوردم و راه افتادم سمت خونه. وقتی رسیدیم به روی خودمون هم نیاوردیم و با سکوت مطلق اون شب گذشت و فرداش که صبح روز تعطیل بود فرا رسید.
فردا صبح رفتم نون خریدم سفره صبحونه رو آماده کردم و مهناز و بیدار کردم اومد صبحونش و خورد ولی بازم سگرمه هاش تو هم بود.
گفتم:”تو هنوز ناراحتی از دیشب؟”
سکوت کرد. گفتم:”میشه مسخره بازی در نیاری یه چیزی بگی؟چته؟!”
گفت:”دوست ندارم صحبت کنم دوست دارم سکوت کنم”
گفتم:”من باید بدونم تو چرا اینجوری میکنی؟”
گفت:”اون کار دیشبت خیلی زننده بود.”
گفتم:”خداییش راستش و بگو مشکل دیشب، بستنی بود یا دختر عمه من؟”
گفت:”دختر عمه تو !”
گفتم:”اون قصدی نداره دلش پاکه خیلی مهربونه زبونش اینجوریه دیگه”
گفت:”ولی بهم برخورد خیلی توهین کرد این دفاع تو از فامیلتون بیشتر اذیتم میکنه”
گفتم:”اره ازش دفاع میکنم چون خیلی مهربونه فقط…”
حرفمو قطع کرد و گفت:”میشه بس کنی؟ چه ابعاد جدید مسخره داری از خودت رو می کنی”
گفتم:”برو بابا تو هم خیلی حساسی ”
دوباره شروع کرد گریه کردن و منم رفتم اتاق خواب و پشت سیستم نشستم این مساله هم چالشی شده بود برای خودش….
مرتضی حیدری
Related Images:
بازدیدها: 107