نودیها : رفتم ، دور و بر حاجی رو چند نفری گرفته بودند. گفتم :”حاج آقا چند تا سوال داشتم”
نمی دونم انگار فهمید که سوال خصوصیه با دست اشاره کرد منتظر باش. بعد از چند دقیقه حاجی، من و راهنمایی کرد به سمت دفترش.
گفتم:”حاج آقا من تازه ازدواج کردم از اون وقتی که زندگی جدید و شروع کردیم حس بدی دارم دوست دارم بر گردم خونه پدر ومادرم با اینکه واقعا با عشق و علاقه ازدواج کردم”
حاجی بدون اینکه فکری کنه گفت:”طبیعیه عزیزم! طبیعیه. اول ازدواج اون هایی که مخصوصا به خانواده و محیط زندگی قبلیشون وابسته بودن اینجوری میشن بعد از مدتی خودش درست میشه”
خیلی برام عجیب بود. خیلی خوشحال شدم سوالات دیگه ام رو بیخیال شدم و به سمت خونه راه افتادم. سر راه یک شاخه گل خریدم وقتی رسیدم بعد از باز شدن در به مهناز دادمش و مهناز در آغوش گرفتم خیلی تعجب کرده بود.
بعد ماجرای رفتنم پیش حاجی و سوال و جواب بهش گفتم. گفت:”چرا دروغ منم یه حس های بدی دارم پس درست میشه؟”
این اولین چالش ما در زندگی مشترک بود حالا میخواستم از مسایل جنسی هم از حاج آقا سوال کنم برای همین،فردای همون روز به مسجد رفتم…
مرتضی حیدری
Related Images:
بازدیدها: 186