دو ماه بعد از عید رفتم اتاق بابا سعید و مسایل و براش گفتم پدر گفت:”باید این تغییر و بهش اطلاع بدی”
گفتم :”چطوری خیلی بدش میاد مستقیم باهاش صحبت کنم”
گفت:”منظور منم مستقیم نبود برو و جریان رو به آقا باقر بگو ، مرد فهمیده ایه حتما کمکت میکنه”
غروب رفتم سراغ آقا باقر بعد ازاینکه ماجرا رو بهش گفتم گفت :”من اطلاع میدم بهت.”
رفتار آقا باقر تحسین بر انگیز بود خیلی منطقی و به دور از غیرت های بی جا واقعا استقبال کرد و کمک کرد تا مسایل مطرح بشه.
شب آقا باقر به من زنگ زد و گفت :”مهناز میگه هر کاری راهی داره” و بعد خداحافظی کرد.
هر کاری راهی داره یعنی دوباره بیا خواستگاری و میخواست من و بسنجه و احتمالا با سوالاتی مطمئن بشه.
خلاصه این که رفتیم خواستگاری و مهناز با همون فضای قبلی شروع کرد به سوالاتی و مسایلی رو مطرح کرد وسطش هم مباحثی از مسایل انقلابی مطرح کرد و چون پدر من گرایشات به شدت انقلابی داشت در اون مورد هم توافقات زیادی داشتیم.
گرم صحبت و چالش بودیم که صدای اذان بلند شد من گفتم :”بریم نماز بخونیم بعدش صحبت می کنیم”
مهناز گفت :”باشه. البته از نظر من مشکل خاصی برای صحبت نیست اگر موافق باشید چند جلسه دیگه هم صحبت کنیم برای امروز کافیه”
اتفاقات زیاد و مباحث زیادی از اون شب آغاز شد که اگر عمری باقی باشه در آینده نزدیک در فصل جدیدی از نوشته هام برای شما خواهم آورد که به نظر خیلی جذاب ، چالش برانگیز و جالب خواهد بود.
پایان فصل دوم