شرکت آقا باقر از چهارم عید تا دوازدهم تعطیل نبود تصمیم گرفتم صبح برم باهاش صحبت کنم.
صبح از خواب بلند شدم، نمازم رو خوندم احساس می کردم به خدا نزدیک تر شدم و بعد از چند ساعتی از خونه زدم بیرون حول و حوش هشت و نیم مهناز پیداش شد قبل از اینکه بره و وارد شرکت بشه رفتم جلوش و گفتم :”سلام مهناز خانم! من یه صحبتی دارم با شما خیلی سریع!”
مهناز که کمی جاخورده بود گفت:”سلام آخه درست نیست!”
گفتم :”خیلی سریع میگم! میدونم میخواد براتون خواستگار بیاد شما به من گفتید برو عوض شو من هم تمام سعیم رو دارم میکنم و خیلی هم تغییر کردم حالا اون بنده خدا اومده من باید چیکار کنم”
گفت:”این حرفاتون واین کارتون خیلی زشته. اون بنده خدا دیشب برای خواستگاری اومده بود من هم جوابش کردم اصلا اعتقادی به بعضی مسایل نداشت لطفا دیگه از این کارا نکنید”
مهناز رفت و واقعیت این بود که من خیالم راحت شد. از طرفی هم درس بزرگی گرفتم و اون این بود که چقدر راحت ممکن بود مهناز و از دست بدم و اینکه همه چیز دست خداست.
این حس که وقتی خدا رو داری مهم نیست دیگه چی نداری کم کم و به تدریج روز به روز بیشتر برای من جا می افتاد و برای این که دل خدا رو به دست بیارم بیشتر به دنبال دستورات دین می رفتم و داشتم به یک مهناز جدید تبدیل می شدم.
نگاه مهناز و چهرش مدام جلوی چشمام بود.نمیدونم برای رسیدن به مهناز دیگه باید چکار می کردم این عید همراه بود با تغییرات بسیار بزرگ در زندگی من و هیچوقت فکر نمی کردم این حس ها را روزی تجربه کنم.
این تغییر رو اما چطور به مهناز می رسوندم از طرفی هم هر چقدر عاشق خدا می شدم عشق مهناز نه اینکه کم بشه اما اهمیتش برام کمتر می شد.
Related Images:
بازدیدها: 210