سایت نودیها : روز دوم عید ، صبح زود، وسایل رو برداشتیم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به شهر زیبای همدان و رفتیم خونه ی آقا باقر. تقریبا ساعت ده صبح بود که رسیدیم خونه ی آقا باقر توی روستا، یک اتاق به ما دادن که خیلی بزرگ بود وسایل رو چیدیم مادر مهناز حلیمه خانم و آقا باقر صبحانه ی مفصلی آوردن و خوردیم.
دم ظهر گفتن میریم کوه و بعدش همونجا بساط نهار رو پهن می کنیم. توی مسیر هر از گاهی به ماشین آقا باقر نگاه می کردم اما مهناز اصلا این طرف رو نگاه نمی کرد خیلی قرص بود!!
مهناز دو تا خواهر، برادر دیگه داشت که از خودش کوچیکتر بودن که خواهراش حول و حوش ۱۱ و۱۴ سال و یک برادر کوچیک مثل ما داشتن.
وقتی به کوه رسیدیم و هرچقدر من سعی کردم ارتباط چشمی با مهناز برقرار کنم، موفق نشدم. فکر کنم اطرافیان هم متوجه شده بودن. آخه چرا نباید اصلا به من نگاهی کنه. این چند روز هم گذشت و فقط من بیشتر گرفتار شدم این گرفتار شدن من و از طرفی طلبی که در من بوجود اومده بود بیشتر و بیشتر می شد، باعث شده بود ارتباطم با خدا قوی تر بشه خیلی احساس عجیبی بود و در عین حال با هر نمازی بیشتر به خدا تکیه می کردم و بیشتر وابستگی خودم به خدا رو حس می کردم.
پنجم عید بود مامان مهناز به اتاقم اومد بعد از کمی نشستن و صحبتهای معمولی گفت میخوام یه چیزی بهت بگم ولی نمی دونم چقدر گفتنش به تو درست باشه یا نباشه. خیلی نگران شدم گفتم :”چی مامان جون؟!”
گفت:”مطمئن نیستم ولی مثل اینکه یکی از همکارای آقا باقر اومده خواستگاری مهناز!”
بعد از شنیدن این جملات مامان نمی دونم چه اتفاقی برام افتاد انگار همه دنیا داشت از هم فرو می پاشید یک لحظه به ذهنم زد که شاید طرف مذهبی نباشه و همون اول مثل من جوابش کنه
گفتم:”مادر از طرف خبری نداری که مذهبی یا معمولیه چیه؟؟”
مادر، خنده تلخی کرد و گفت :”بابات می گفت اتفاقا خیلی هم مذهبیه!”
مامان مهناز بلند شد و از اتاق بیرون رفت. حالا من به این فکر می کردم که باید چیکار کنم فکرهای مختلفی از سرم گذشت و تصمیمی گرفتم…
مرتضی حیدری
Related Images:
بازدیدها: 183