محدثه ، مامان مهناز ، بابا سعید و من ، جمع شدیم توی آشپزخونه و نشستیم دور میز ناهار خوری.
محدثه گفت :”چی شد عروسی رو افتادیم؟”
مامان مهناز گفت :”به من که چیزی نگفت !”
گفتم :”با هم صحبت کردیم یک سری حرفهای دینی زد بعدش گفت با هم خیلی فرق داریم گفت از اینجا رفتی بیرون هم هر چیزی بوده فراموش کن “
بابا سعید گفت :”ما که گفتیم پسرم اون با تو فرق داره به هم نمی خورید”
نمی دونستم باید چی بگم. از طرفی واقعا روز به روز علاقم به مهناز بیشتر میشد از طرفی هم برای رسیدن بهش باید تغییر می کردم.
مامان مهناز گفت:”کاظم جان! شما راهی نداری جز اینکه یا فراموشش کنی یا تغییر کنی اون هم به این راحتیا نیست”
بعد از صحبت کردن به اتاقم رفتم و خیلی فکر کردم. من تا به امروز فکر میکردم خیلی آدم مذهبی ای هستم و خیلی به دین پایبندم ولی مهناز به من نشون داد که خیلی عقبم و تعطیلم البته خیلی از این مسایل رو نه درک میکردم و نه قبول داشتم.
از فردای اون روز رفتار مهناز سنگین که بود سنگین تر هم شد. البته چند روز مونده بود تا کارآموزی من توی شرکت تموم بشه.
روز آخر دل و به دریا زدم رفتم سمت میزش ، آقا باقر بیرون بود البته همه ی درهای شرکت باز بود و آدم ها میرفتن و میومدن اینطوری نبود که در بسته ای باشه بهش گفتم :”خانم فاطمی یه سوالی داشتم؟ من دارم میرم و فقط اگر میشه به این سوالم پاسخ بدین”
گفت:”بفرمایید!”
گفتم :”اگر من تغییر کنم و واقعا اون چیزی که شما میخواید بشم اون وقت میتونم دوباره مزاحم بشم؟!”
کمی مکث کرد بدون این که به من نگاه کنه گفت:”من خواهش کرده بودم در این مورد دیگه صحبتی نکنید. هر کاری راهی داره!”
بعدشم خداحافظی کردم و رفتم خونه. هر کاری راهی داره فکر میکنم نشانه ی مثبتی بود برای این که بعد از تغییر میشه سراغ خواستگاری دوم رفت.