محدثه به سرعت داشت شبیه حنانه میشد. این تناقص توی خودم رو نمی فهمیدم از طرفی میخواستم با یه کسی مثل حنانه ازدواج کنم و از طرفی دوست نداشتم خواهرم مثل اون بشه.
خیلی عجیب بود ، محدثه به شدت تحت تاثیر حنانه بود و تغییراتی که می کرد نگران کننده بود توی دفتر خاطراتش که البته اتفاقی دیدمش عکسهای بازیگرا و فوتبالیستها بود و این برای محدثه ای که من می شناختم خیلی عجیب بود موسیقی هایی که گوش می داد خیلی تغییر کرده بود.
یک روز به اتاقش رفتم و گفتم : “چند ماهی نیست مدرسه ها باز شده خیلی عوض شدی؟! تحت تاثیر کدوم رفیقت اینجوری شدی؟؟”
خیلی بهش برخورد و بر آشفته شد ولی به روی خودش نیاورد من هم حرفمو بد گفتم. گفت:”نه! چه تغییری دوست اصلیم حنانه هستش. میدونم با حنانه ارتباط داری! البته من کاری ندارم راحت باش!”
من نمی دونستم بخندم یا گریه کنم یه لبخندی زدم و از اتاق بیرون اومدم مثل اینکه استراتژی من برای ازدواج با حنانه جواب داده بود.
بعد از ظهر سر قرار حنانه مطلبی گفت که خیلی بهم ریختم ، گفت : “کاظم نمی دونم چه عکس العملی نشون بدی هم خواهرت با یه پسره دوست شده”
خیلی عصبانی شدم گفتم :”پس تو چه دوستی هستی واسه ی چی گذاشتی با پسره دوست بشه؟”
گفت : “مثل این که من الان خودم با یه نفر دوست هستم ها!”
خیلی جوابش پر معنی بود بعد از یه سکوت تقریبا طولانی گفتم :”خب ما همدیگر و می خوایم قراره با هم ازدواج کنیم”
گفت :”خب شاید اون ها همدیگر و میخوان و میخوان با هم ازدواج کنن ، تازه بعید می دونم من و تو به هم برسیم با این همه سنگی که جلوی راهمون هستش”
خیلی بیشتر بهم ریختم از حنانه خداحافظی کردم و رفتم خونه سراغ محدثه!
مرتضی حیدری
Related Images:
بازدیدها: 131
بسیار سپاسگذارم
تشکر بسیار
تشکر
(: تشکر