امام هادی (ع)
مهدي موعود (عج)خواهد آمد
عبد العظيم حسني اعتقادات خود را به حضرت هادي (ع ) عرضه داشت تا آنجا كه ( در شماره امامان پس از ذكر حضرت رضا عليه السلام ) گفت : سپس شما اي مولاي من ، حضرت فرمود : وپس از من فرزندم حسن ؛ ومردم نسبت به جانشين پس از او چگونه اند ؟ عرض كرد : براي چه مولاي من ؟ حضرت فرمود : براي اينكه شخص وي ديده نشود ( وازديدگان غايب شود ) وحرام است كه او را به اسمش ياد كننده (م ح م د) تا اينكه خروج كرده وزمين را پر از عدل وداد نمايد چنانكه پر از ظلم وجور شده است ( كمال الدين وتمام النعمه ، ج 2 ، ص 379 ، ح1)
بقیه داستان ها در ادامه
منبع : imamhadi.net
هرگز با وي همنشين نمي شوي
يعقوب بن يسارروايت مي كند كه : متوكل مي گفت : واي بر شما ، كار ابن الرضا حضرت هادي (ع ) مرا عاجز كرده ،نه حاضر است با من شراب بخورد و نه در مجلس شراب من بنشيند ؛ ونه من در اين امور فرصتي مي يابم ( كه او را به اين كارها وارد كنم ) گفتند : اگر از او فرصتي نيابي در عوض اين برادرش موسي است كه شراب خوار ونوازنده است ، مي خورد ومي نوشد وعشقبازي مي كند ، بفرستيد او را بياورند و مطلب را بر مردم مشتبه كنيد ، بگوئيد اين ابن الرضا است . نامه اي نوشتند و او را با تعظيم واحترام وارد كردند ، وهمه بني هاشم وسران لشكر و مردم استقبالش كردند ، وغرض اين بود كه وقتي مي رسد املاكي به او واگذار كند و دختري به او بدهد وساقيان شراب وكنيزكان نوازنده نزد او بفرستد ، و با او مواصله و احسان كند ، ومنزل عالي برايش قرار دهد كه خود در آنجا به ديدنش رود . وقتي كه موسي وارد شد ، حضرت هادي (ع) در پل ( وصيف ) – جايي است كه آنجا به استقال واردين مي روند – حضرت با او ملاقات كرده و به او سلام نمود و حقش را ادا كرد ، سپس فرمود : اين مرد تو را احضار كرده كه احترامت را هتك و پايمال كند ورتبه ات را پايين آورد ، مبادا هرگز به شراب خواري اقرار كني. موسي گفت : اگر مرا براي اينكار خواسته پس چكنم ؟ فرمود : رتبه خويش فرو مياور و چنين كاري نكن كه او هتك احترام تو را خواسته است . موسي نپذيرفت و حضرت تكرار كرد ، تا چون ديد اجابت نمي كند ، فرمود : ولي بدان كه مجلس مورد نظر او مجلسي است كه هرگز تو با او در آن جمع نمي شويد.
همان شد كه حضرت فرمود ، سه سال موسي آنجا اقامت كرد وهر روز صبح بر درب سراي او مي رفت يك روز مي گفتند : مست است فردا صبح بيا ، روز ديگر مي رفت ، مي گفتند : دوا خورده و روز ديگر مي گفتند : كار دارد ، وسه سال به همين منوال گذشت تا متوكل از دنيا رفت و در چنين مجلسي با هم جمع نشدند .(كافي ، ج1،ص502،ح8)
بازگرد جز خير چيزي نمي بيني
كافور خادم گويد : در سامره در مجاورت حضرت هادي (ع) صنعت گراني بودند ، وآنجا مثل شهري شده بود . يونس نقاش بر آن جناب وارد مي شد وخدمت او مي كرد . روزي لرزان آمد وگفت :سرور من ! شما را وصيت مي كنم كه با اهل وعيالم نيكي كنيد . فرمود : چه خبر است ؟ گفت : خيال دارم فرار كنم . حضرت تبسم كنان فرمود :چرا ؟ گفت : براي اينكه ابن بغا (گويا از سران ترك بوده ) نگين بي ارزشي براي من فرستاد كه بر آن نقشي بزنم . موقع نقاشي دو قسمت شد ، وفردا وعده اوست كه [آن نگين را پس] بگيرد ( موسي بن بغا ) هم كه حالش معلوم است ، يا هزار تازيانه مي زند يا مي كشد .
حضرت فرمود : برو به منزلت تا فردا فرج مي رسد و جز خبر خير چيز ديگري نيست . باز فردا صبح زود لرزان آمد وگفت : فرستاده او آمده نگين را مي خواهد . فرمود : برو كه جز خير نمي بيني . گفت : چه جواب گويم ؟ خنديد و فرمود : برو ببين چه خبر آورده ، هرگز جز خير نيست . رفت وبعد از مدتي خندان بازگشت وعرض كرد : فرستاده گفت : كنيزكان بر سر اين نگين خصومت مي كنند ، اگر ممكن است آن را دو قسمت كن تا تو را بي نياز كنيم . حضرت فرمود : خداوندا! سپاس ، خاص تو است كه ما را از آنها قرار دادي كه حق شكر تو را بجاي آورند ، به او چه گفتي ؟ عرض كرد: گفتم مرا مهلت دهيد تا درباره آن فكركنم چگونه اين كار را انجام دهم . فرمود : درست گفتي. ( اثبات الهداة ،ج6 ، ص228)
چنين گماني نكن؟
از حسن بن مصعب مدائني روايت شده كه : مسئله سجده بر شيشه را (به وسيله نامه اي كه نوشته بودم) از امام علي النقي (ع ) پرسش نمودم . چون نامه را فرستادم با خود گفتم : شيشه هم از چيزهايي است كه زمين آن را مي روياند و گفته اند كه آنچه را زمين مي روياند مي شود بر آن سجده كرد!
از طرف آن حضرت جواب آمد : بر شيشه سجده مكن ، اگر گمان مي كني كه آن هم از اشيايي است كه زمين آن را مي روياند ( درست است ) ولي استحاله شده . زيرا شيشه از ريگ ونمك است ، نمك هم از زمين شوره زار است ( وبه زمين شوره زار نمي شود سجده كرد ) اثبات الوصية ، ص 433
اين اول بيايد پدرم شهيد شد
هارون بن فضل گويد : در آن روزي كه امام جواد (ع) از دنيا رفت ، شنيدم كه امام علي النقي (ع) اين آيه را تلاوت مي فرمود : ( انّا لله وانّا اليه راجعون ) ، پدرم امام جواد (ع) از دنيا رحلت كرد . از آن حضرت پرسيدند : شما از كجا مي داني ؟ فرمود : ضعف وسستي دچارمن شدكه سابقه آن را نداشتم. (اثبات الوصيه ، ص430)
جبه زن قمي را بازگردان؟
محمد بن احمدمنصوري ازعموي پدرش نقل مي كند كه 🙁 روزي نزد متوكل رفتم در حالتي كه مشغول شرب خمر بود، مرا هم دعوت به خوردن كرد ، گفتم : من هرگز نخورده ام . گفت : تو با علي بن محمد (العياذ بالله ) مي خوري . گفتم :تو نمي داني كه در دستت چيست ؟ اين سخنان تنها به تو ضرر مي رساند وبراي او زياني ندارد . اين جسارت متوكل را خدمت حضرت عرض نكردم ، تا روزي فتح بن خاقان (وزير متوكل ) به من گفت : به متوكل گفته اند : مالي از قم (براي حضرت هادي (ع) ) مي آيد و دستور داده كه من در كمين آن باشم وخبرش را به او برسانم ، تو بگو بدانم كه از كدام راه مي آيد ؟ تا من در آن راه بروم . خدمت حضرت رفتم ( كه جريان را به عرض مبارك برسانم ) ديدم كسي آن جا است كه نمي توانستم حرفي بزنم . حضرت تبسم كرد و فرمود : اي ابو موسي ! خير است ، چرا آن پيغام اوّل را نياوردي ؟ (يعني آن حرفي كه اول متوكل راجع به حضرت گفت ) عرض كردم : سرور من ! به ملاحظه تعظيم و اجلال شما . حضرت فرمود : مال امشب وارد مي شود و ايشان به آن دست نمي يابند ، امشب را اينجا بمان .
ابو موسي گويد : شب را آنجا ماندم وچون امام براي نماز شب برخواست در ركوع سلام داد ونماز را قطع كرد و فرمود : آن مردي كه منتظرش بوديم با مال آمده وخادم از ورودش جلو گيري مي كند ، برو مال را تحويل بگير . رفتم ديدم انباني كه مال در آنجاست ، گرفتم و خدمت آن جناب بردم . ايشان فرمود : به او بگو : آن جُبه اي (لباس) را كه آن زن قمي داد و گفت : اين ذخيره جدّه من است ، بده . رفتم وگفتم واو گفت : آري آن را خواهرم پسنديد و با اين عوض كرد ، مي روم ومي آورم . فرمود : بگو خدا اموال ما را حفظ مي كند ، جبه را از شانه ات درآور . چون پيغام را رساندم وجبّه را از شانه اش بيرون آورد غش كرد . حضرت بيرون آمده و شرح حالش پرسيد . گفت : من (راجع به امامت شما ) در شك بودم و اينك يقين كردم.( اثبات الهداة ، ج 6 ، ص225)
تو نه ، فرزندت شيعه مي شود
از هبة الله بن ابي منصور موصلي نقل شده كه گفت : يك مرد نصراني در ديار ربيعه بود كه اصلاً از اهالي ( كَفَر توثا )(يكي از قريه هاي فلسطين ) بود . وي كاتب (نويسنده ) بود وبه نام : (يوسف بن يعقوب) خوانده مي شد ، بين او و پدرم رابطه دوستي بود . روزي اين كاتب نصراني ، نزد پدرم آمد ، گفتم : براي چه به اينجا آمده اي ؟ گفت 🙁 به حضور متوكل (خليفه وقت ) دعوت شده ام ، ولي نمي دانم براي چه احضار شده ام و او از من چه مي خواهد ؟ ومن سلامتي خود را از خداوند به صد دينار خريده ام ، وآن صد دينار را برداشته ام تا به امام هادي عليه السلام بدهم) .
پدرم گفت : در اين مورد ، موفق شده اي .
آن مرد نصراني نزد متوكل رفت وپس از اندك مدتي ، نزد ما آمد در حالي كه شاد و خوشحال بود ، پدرم به او گفت :
(ماجراي خود را به من بگو ) ، او گفت 🙁 به شهر سامراء رفتم ، كه قبلاً هرگز به اين شهر نرفته بودم ، به خانه اي وارد شدم ، با خود گفتم بهتر اين است كه نخست قبل از آنكه كسي مرا بشناسد كه به سامراء آمده ام ، اين صد دينار را به امام هادي عليه السلام برسانم ، بعد نزد متوكل بروم ، در آنجا دانستم كه متوكل ، امام هادي عليه السلام را از سوار شدن او( به جائي رفتن) منع كرده ، واو خانه نشين است ، با خود گفتم : چه كنم ، من يك نفر نصراني هستم ، اگر خانه ابن الرضا (امام هادي عليه السلام ) را بپرسم ، ايمن نيستم كه اين خبر زودتر به گوش متوكل برسد ، وبر بيچارگي كه در آن هستم ، افزوده گردد.
ساعتي در اين باره فكر كردم ، به نظرم آمد كه سوار بر مركبم شوم ، ودر شهر بروم ، واز مركب خود جلوگيري نكنم ، تا هر كجا كه خواست برود ، شايد خانه آن حضرت را بشناسم ، بي آنكه از كسي بپرسم ، آن صد دينار را در كاغذي نهادم و در ميان آستينم گذاشتم ، وسوار بر مركبم شدم ، آن مركب از خيابانها وبازارها ، خود به خود عبور مي كرد ، تا اينكه به در خانه اي رسيد و در همانجا ايستاد ، هر چه كوشيدم تا از آنجا حركت كند ، حركت نكرد ، به غلام خود گفتم 🙁 بپرس كه اين خانه كيست ؟)
او پرسيد ، جواب دادند ؛ خانه ابن الرضا (امام هادي عليه السلام ) است . گفتم : الله اكبر ، دليلي است كافي ، ناگاه خدمتكار سياه چهره اي از آن خانه بيرون آمد ، وگفت 🙁 تو يوسف بن يعقوب هستي ؟)
گفتم : آري .
گفت : وارد خانه شو ، من وارد خانه شدم ، او مرا در دالان خانه نشاند ، وسپس به اندرون رفت ، با خود گفتم اين دليل ديگري بر مقصود است ، از كجا اين غلام مي دانست كه من يوسف بن يعقوب هستم ؛ با اينكه من هرگز به اين شهر نيامده ام ، وكسي مرا در اين شهر نمي شناسد ، بار ديگر خدمتكار آمد وگفت 🙁 آن صد دينار را كه در كاغذ پيچيده اي و در آستين داري بده )، آن را دادم و با خود گفتم : اين دليل سوّم است بر مقصد .
سپس آن خدمتكار نزد من آمد وگفت : وارد خانه شو !
من به خانه ابن الرضا (ع) وارد شدم ، ديدم آن حضرت تنها در خانه خود نشسته است ، تا مرا ديد به من فرمود 🙁 اي يوسف آيا وقت آن نرسده تا رستگار شوي ؟)
گفتم 🙁 اي مولاي من ! دليل ها ونشانه هائي (به صدق شما واسلام ) براي من آشكار گرديد ، كه براي هدايت ورستگاري من كفايت مي كند ).
فرمود 🙁 هيهات ! تو اسلام را نمي پذيري ، ولي بزودي پسرت فلاني مسلمان مي شود ، واز شيعيان ما است ، اي يوسف ! گروهي گمان مي كنند كه دوستي ما سودي به حال امثال شما ندارد ، ولي آنها دروغ گفتند ، سوگند به خدا دوستي ما ، به حال امثال تو ( كه نصراني هستي ) نيز سود بخش است ، برو دنبال آن كاري كه براي آن آمده اي ، زيرا آنچه را دوست داري ، به زودي خواهي ديد ، وبزودي داراي پسر مبارك خواهي شد .
آن مرد نصراني مي گويد : نزد متوكل رفتم ، وبه تمام مقاصدم رسيدم ، وباز گشتم .
هبة الله مي گويد : من بعد از مرگ همين نصراني با پسرش ديدار كردم ، ديدم مسلمان است ودر مذهب تشيع ، استوار ومحكم مي باشد ، او به من خبر داد كه پدرش بر همان دين نصرانيت مُرد ، واو بعد از مرگ پدر ، مسلمان شده است ، وپيوسته مي گفت :
أنا بِشارةُ مولاﻰ
من بشارت مولاي خود (امام هادي (ع) ) هستم.
سالهاي باقي ماندة خلافت متوكل
محمد بن سنان گويد : مردي در نامه از آن حضرت پرسيد : از خلافت متوكل چقدر مانده است ؟ حضرت اين آيه (از سوره يوسف ) را در جواب نوشت 🙁 هفت سال پياپي كشت مي كند – تا آنجا كه فرمايد : سپس از پي اين سالها هفت سال سخت بيايد – تا آنجا كه فرمايد : آنگاه از پي اين سالها سالي بيايد كه در اثناي آن مردم كمك شوند ) ( تزرعون سبع سنين داباً ) الي قوله 🙁 ثُمَّ ياتي من بعد ذلك سبع شداد ) الي قوله 🙁 ثُمّ ياتي من بعد ذلك عام فيه يغاث الناس ) (يوسف 47و48)
ومتوكل در اوّل سال پانزدهم مُرد .(اثبات الهداة ،ج6 ، ص 260)
اين مرد پيش از نماز صبح به خاك مي رود
احمد بن يحيي روايت مي كند كه : ما در (سامره ) در همسايگي حضرت هادي (ع) بوديم ، وشبها با هم مي نشستيم صحبتمي كرديم . شبي بر در خانه آن حضرت نشسته بوديم كه يكي از فرماندهان لشگر ، خلعتهايي با خود داشت و با عده زيادي از فرماندهان پادگان ومستخدمين وديگران از خانه سلطان مي آمد وقتي كه به ما رسيد حضرت بلند شده وسلام واحترامش كرد وچون گذشت فرمود : اين مرد به اين وضع خود شادمان است در صورتي كه پيش از نماز صبح به خاك مي رود . ما از اين حرف تعجب كرديم واز حضور وي برخاستيم وبا خود گفتيم : اين علم غيب است ، وسه نفر با هم تعهد كرديم كه اگر اين خبر دروغ در آمد او را بكشيم واز دستش راحت شويم .
صبح ، بعد از نماز در خانه بودم كه صداي هياهوي جمعيت را شنيدم . رفتم جلوي در خانه ديدم عده زيادي از لشگريان وغيره اند ومي گويند : فلان كس ديشب مُرد . چون در حال مستي از جايي به جايي ديگر مي رفته كه افتاد وگردنش شكست . گفتم : اشهد ان لا اله الاّ الله . رفتم به تماشا وديدم همان نحو كه حضرت فرمود : مُرده است وآنجا بودم تا به خاكش سپردند وبرگشتم وهمه از اين واقعه در شگفت بوديم ( اثبات الهداة ج 6 ص 260)
به اندازه دانه هاي خرما درخواب
احمد بن عيسي گويد : پيغمبر (ص) را در خواب ديدم كه مشتي خرما به من داد ، شمردم بيست وپنج دانه بود. وقتي كه حضرت هادي (ع) تشريف آوردند خدمتش رفتم كه مشتي خرما به من داد وفرمود : اگر پيغمبر (ص) زيادتر داده بود من هم زيادتر مي دادم شمردم بيست وپنج دانه بود .( اثبات الهداة ج6ص269)
مرگ متوكل ، چهار روز ديگر
شيخ بهائي (ر) از بعضي استادانش نقل مي كند كه گفته اند : متوكل اراده كرده بود به حضرت هادي (ع) اهانتي كند . در روز كه هوا در نهايت حرارت وگرمي بود فرمود تا مناديندا كردند كه : خليفه اراده سواري به فلان موضع را دارد وحكم چنان صادر شده كه غير جناب ايشان كسي ديگر سواره نباشد وجميع مردم از اشراف واعيان از بني هاشم وغيره در ملازمت پياده باشند.
چون راه دور بود وهوا در نهايت حرارت ، آن حضرت غرق در عرق گشته ، بسيار مانده شده هر دم تكيه بر يكي از خادمان خود مي نمودند . در اين اثنا يكي از منافقان را نظر به حضرت افتاد كه بسيار مانده وآزرده اند . خواست كه از جانب متوكل معذرت گويد ، گفت: اي حضرت ! اين مشقت وتعب مخصوص شما نيست ، وخليفه قصد آزار واهانت شما نكرده ، بلكه جميع مردم به اين تعب گرفتارند .
حضرت امام (ع) به آن شخص فرمود : به خدا قسم ! ناقه صالح نزد خداي تعالي ، عزيزتر از من نبود ، واين آيه از قرآن را به زبان معجزه بيان داشتند 🙁 تا سه روز در منازل خود ، خوش داريد كه اين وعده اي تكذيب نا پذير است )
تمتعوا في داركم ثلاثةَ ايامٍ ذلك وعدٌ غيرُ مكذوب (هود آيه 65)
همانگونه كه حضرت فرموده بودند در شب چهارم از آن سواري ، غلامان متوكل اتفاق كرده ، در وقتي كه متوكل در مجلس نشسته بود بر سر آو ريختند و به ضرب تيغ او را پاره پاره كردند ؛ وآن مردي كه از جانب متوكل عذر مي گفت به خدمت حضرت آمده توبه وبازگشت از معاصي نموده ودر سلك پيروان وشيعيان آن بزرگوار قرار گرفت .( مفتاح الفلاح مترجم ، ص 278)
واثق مُرد ابن زياد كشته شد
خيران اسباطي گويد: وقتي كه درمدينه خدمت حضرت هادي (ع) رسيدم فرمود: از واثق (پادشاه وقت ) چه خبر داري ؟
گفتم : قربانت به سلامت بوده وده روز پيش اورا ملاقات نمودم . فرمود: اهل مدينه مي گويند : مرده است. وقتي كه فرمود :
همه مي گويند ، دانستم كه گفتار خود او ست . سپس فرمود : جعفر (متوكل ) چه مي كرد ؟ گفتم : در زندان به بدترين حال بود .فرمود : او (بعد از واثق ) صاحب اين امر (سلطنت )است . فرمود : ابن زيات (وزير و اثق ) چه مي كرد ؟ گفتم : قربانت ! مردم با او هستند وفرمان ، فرمان اوست . حضرت فرمود : اين مقام براي او شوم است ، سپس ساكت شد و فرمود : ناچار مقدرات خداوند واحكام الهي جاري مي شود .
اي خيران ! واثق مرد ، ومتوكل به جاي او نشست ، و ابن زيات كشته شد ، گفتم : كي ؟ قربانت !فرمود : شش روز پس از خروج تو . (از مدينه ) كشف الغُمة ، ج2 ، ص 378