اندیشه در دفع دشمن
محمد بن صلت گوید: به حضرت هادى علیه السلام نامه نوشتم که شخصى با من دشمنى مى کند و من به فکر چاره اى افتاده ام که آن را اجرا کنم .
حضرت در جواب نوشتند: احتیاج به آن فکر نیست .
طولى نکشید که آن شخص به بدترین وجهى از دنیا رفت و من از شرّ او خلاص شدم
برای خواندن بقیه داستان ها به ادامه بروید
منبع : سایت تبیان
مرد نصرانى و نجات او از مرگ
هبه بن منصور موصلى گوید: در دیار ربیعه مردى نصرانى به نام یوسف بن یعقوب زندگى مى کرد که با پدر من آشنایى داشت . روزى به خانه ما آمد و این داستان را نقل کرد:
از طرف متوکّل مرا به سامرّا جلب کردند. چون از زندگى مایوس شدم و از آن طرف بزرگوارى و عظمت على بن محمد الرضا علیهماالسلام را شنیده بودم ، متوسل به آن حضرت شدم و صد دینار به آن حضرت نذر نمودم .
وقتى به پدرم گفتم ، مرا تشویق کرد و گفت : اگر چیزى باعث نجات تو باشد، همین نذر خواهد بود.
وقتى به سامرّا رسیدم با خود گفتم : تا کسى از آمدن من مطلع نشده به نذرم عمل کنم ، ولى اولین دفعه بود که به سامرّا رفته بودم ، نه آشنایى داشتم و نه جایى را مى شناختم . به مرکب خود سوار بودم و مى ترسیدم خانه امام علیه السلام را از کسى سوال کنم ؛ چون نصرانى بودن من ظاهر بود. عنان مرکب را واگذاشتم که به هر طرف که مى خواهد برود و متحیر بودم که چه کنم و مرکب را به کجا ببرم . تا این که به در خانه شخصى رسیدم ، از او پرسیدم : این خانه کیست ؟
گفت : على بن محمد الرضا علیه السلام است .
تعجب کردم و ((الله اکبر)) گفتم و این را یک علامت دانستم . لحظه اى توقف نکرده بودم که خادمى بیرون آمد و گفت: یوسف بن یعقوبى تویى ؟
گفتم : آرى .
گفت : داخل شو و در این دهلیز بنشین .
گفتم : این هم علامت دیگر. نام و نام پدر مرا از کجا مى دانست و حال آن که من در این شهر آشنایى ندارم .
نشستم و فکر مى کردم ، ناگاه خادم بیرون آمد و گفت : صد دینارى که در آستین دارى بده .
صد دینار را دادم و گفتم : این هم علامت دیگر.
طولى نکشید مرا صدا زد، وارد شدم و دیدم امام علیه السلام تنها نشسته ، چون مرا دید، فرمود: خاطرجمع شدى؟
گفتم : بلى .
فرمود: وقت آن نشده که به دین اسلام برگردى ؟
گفتم : دیگر احتیاج به دلیلى نیست و کسى که اهل دلیل باشد همین دلایل براى او کافى است .
حضرت فرمود: هیهات که تو مسلمان نخواهى شد و از اسلام نصیبى ندارى ، لکن پسرت مسلمان مى شود و از شیعیان ما خواهد بود.
سپس فرمود: اى یوسف! گروهى گمان مى کنند که دوستى ما نفعى ندارد، به خدا سوگند! که دوستى ما نافع ترین چیز براى همه است .
آن گاه فرمود: برو که از متوکّل به تو مکروهى نمى رسد.
همان گونه که فرموده بود، من نزد متوکّل رفتم و به خیر و خوبى از دست او نجات پیدا کردم .
هبه الله گوید: من بعد از مدتى پسرش را دیدم که شیعه شده بود و از اکثر شیعیان در اخلاق قوى تر و در اعتقاد و محبت بالاتر بود.
او مى گفت : پدرم به دین نصارا مرد و من بعد از پدرم به اسلام مشرف شدم
یونس نقاش و عنایت مولا
در ((امالى ابن شیخ )) آمده است :
منصورى ، از کافور خادم ، روایت کرده که گوید:
امام هادى علیه السلام در سامرّا همسایه اى داشت که او را یونس نقّاش مى گفتند و بیشتر اوقات حضور آن بزرگوار مى رسید و خدمت مى نمود.
روزى در حالى که بدنش مى لرزید، خدمت حضرت رسید و عرض کرد: اى سید من ! وصیت مى کنم که با اهل بیت من خوب رفتار کنى .
حضرت فرمود: مگر چه شده ؟ و تبسّم فرمود.
یونس عرض کرد: موسى بن بغا نگینى به من داده بود که آن را نقش کنم و آن نگین از خوبى ، قیمت نداشت . وقتى که خواستم آن نگین را نقش کنم ، شکست و دو قسمت شد، روز وعده فردا است و موسى بن بغا یا مرا هزار تازیانه مى زند و یا مى کشد.
حضرت فرمودند: اکنون به منزل خود برو و بدان که فردا جز خوبى نخواهى دید.
روز دیگر، بامدادان خدمت امام علیه السلام رسید و گفت : قاصد موسى براى نگین آمده .
حضرت فرمود: وقتى رفتى ساکت باش و گوش کن به تو چه مى گوید.
مرد نقّاش رفت و بعد از زمانى خندان برگشت و عرض کرد: اى سید من ! وقتى رفتم و نشستم ، خطاب به من گفت : کنیزان من درباره آن نگین با هم دشمنى دارند، مى شود که شما آن دو نگین را دو نصف کنى تا هر دوى آنها راضى شوند و دست از مخاصمه بردارند و نزاع نکنند؟
حضرت حمد خدا را به جا آورد و پرسید: تو در جواب او چه گفتى ؟
گفت: گفتم : مرا مهلت بده تا فکرى بکنم و ببینم چاره اى هست یا نه ؟
حضرت فرمود: خوب جواب دادى ؟(۵).