اشتراک گذاری :

فردا صبح بعد از جلسه خانوادگی ، پدر زنگ زد به آقا باقر و همه چیز و بهش گفت و مامان مهناز هم به شماره ی خونه مهناز خانم که از آقا باقر گرفته بود زنگ زد و برای همون شب جلسه ی صحبتی هماهنگ شد.

شب بعد از کار آماده شدیم و من و مامان مهناز رفتیم خونه ی مهناز.

خونه بزرگ ویلایی ای داشتن و معلوم بود وضع مالشون خیلی عالیه. مادر مهناز خیلی راحت گفت :”مهناز خانم من و شما اینجا زیر این آلاچیق بشینیم صحبت کنیم آقا کاظم و مهناز هم برن زیر اون یکی آلاچیق”

حیاط خونشون ۵۰۰ متری میشد ما با فاصله ی ۲۰۰ متری از مادرهامون رفتیم برای صحبت. اصلا متوجه نشدم چجوری این قدر سریع همه چیز جلو رفت و حالا من جلوی عشقم نشسته بودم.

گفتم :”سلام خوب هستین؟ چون وقت نیست بهتره بریم سر اصل مطلب !”

گفت :”سلام بله شما بفرمایید”

گفتم:”خوب شما ملاکتون برای زندگی مشترک چیه من ملاکم عشق و علاقه هستش با بودنش همه چیز درست میشه”

گفت:”بله درسته عشق و علاقه بسیار مهمه اما از نظر من ایمان از اون هم مهم تره و اگر ایمان باشه اون عشق و علاقه هم قابل اعتماد و همیشگی میشه”

گفتم:”ایمان که هممون داریم!”

گفت:”بله اما آدمها توی تعریفشون از ایمان و تقوا و خدا تفاوتهایی دارن بذارید مصداقی بحث کنیم مثلا شما عروسیتون و چجوری برگزار می کنید؟!”

خیلی از این حرفش و نوع رفتارش تعجب کردم.

گفتم:”مثل همه دیگه یه تالار ، ارکست یک ساعتی همه شادی می کنن و بعدش تموم میشه میره دیگه به همین راحتی”

گفت:”من حتی تحمل یک ثانیه از گناهش رو ندارم نمیتونم قبول کنم توی عروسی من بزن و برقص باشه! ببخشید این قدر راحت و ساده میگم”

گفتم:”خواهش میکنم! نگاهمون خیلی متفاوته به عروسی!”

 

مرتضی حیدری

برای امتیاز دادن به این مطلب اینجا کلیک کن
[کل آراء: 0 میانگین: 0]

Related Images:

بازدیدها: 104

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *