ج فوریه 19 , 2016
گلی، خندید در باغی سحرگاه که کس را نیست چون من عمر کوتاه ندادند ایمنی از دستبردم شکفتم روز و وقت شب فسردم ندیدندم به جز برگ و گیا، روی نکردندم به جز صبح و صبا، بوی در آغوش چمن، یکدم نشستم زمان دلربائی، دیده بستم ز چهرم برد گرما، […]
شاید این مطالب را دوست داشته باشی