همسر ملانصرالدین از او پرسید: فردا چه می کنی؟
گفت: اگر هوا آفتابی باشد به مزرعه می روم و اگر بارانی باشد به کوهستان می روم و علوفه می چینم.
همسرش گفت: بگو انشاء ا…
ملا گفت: انشاءا… ندارد فردا یا هوا آفتابیست یا بارانی!!
از قضا فردا در میان راه به راهزنان رسید و اورا گرفتند و کتک زدند و هرچه داشت با خود بردند . ملا نه به مزرعه رسید و نه به کوهستان رفت. به خانه برگشت و در زد. همسرش گفت: کیست؟
ملا گفت: انشاءا… که منم! (پارسی استوری)
(شهر داستان ها)