نودیها : فصل چهارم نوشته هام و اختصاص دادم به قسمتی از زندگی من و مهناز که فکر می کنم نکات زیادی برای شما هم داشته باشه.
از فردای عروسی مسایل مختلف زندگی مشترک من و مهناز شروع شد. میگن وصال مدفن عشقه. البته من این و قبول ندارم چون عشق که مدفون نمیشه بلکه انسان و شکوفا میکنه اون عشق نیست که مدفون میشه.
روزهای اول حس بدی داشتم سالها توی محله ی خودمون بزرگ شده بودم و با همه چیز اون محل خو گرفته بودم. از درو دیوارهاش بگیر تا مسجد و هیئت و همه چیزش.
ما محل زندگیمون رو نزدیک خونه ی مهنازینا گرفتیم. به خاطر اینکه به خانواده مهناز نزدیک تر باشیم و هم این که اگر قرار شد مهناز سرکار بره به محل کار نزدیک باشه. بنابراین حالم اصلا خوب نبود احساس غربت عجیبی داشتم من هم با مهناز همکار بودم و توی همون شرکت مشغول شدم. کلا ترکیبی بودم از احساس های خوب و احساس های جدید و غریبه که در نهایت احساس خوبی بهم نمی داد.
روز ها از پس هم می گذشتند. یکی از مشکلات روزهای اول این بود که ما در روابط جنسی ضعیف بودیم به نظرم مهناز از من هم ضعیف تر بود شاید به خاطر کمی اطلاعاتمون بود. عمل جنسی ما معمولا ناقص گاهی برای من و گاهی برای مهناز همراه بود و این یک مشکل بزرگی شده بود. حال بد من به خاطر تغییر فضا خیلی بیشتر فضا رو بدتر می کرد. داشتم دیوونه می شدم فکر نمی کردم این قدر به خانوادم، به اتاقم و خیلی چیزهای دیگه اون خونه وابسته باشم.
یک شب تصمیم گرفتم سکوتم و در مورد این مسایل بشکنم و با مهناز در موردش صحبت کنم.
مرتضی حیدری