سایت نودیها : من و مامان مهناز و بابا سعید با پدر ومادر مهناز و خودش یک جلسه ای گرفتیم راجع به عروسی گرفتن صحبت کنیم.
مامان گفت:”بگذاریم این یه شب هر کی هر جور راحته عمل کنه”
مهناز گفت :”مادر جون خیلی ببخشید من واقعا عذر خواهم من و کاظم قبلا در این مورد صحبت کردیم و قرار شد که جشن عروسی مولودی باشه”
جالب اینجا بود پدر و مادر خودش هم باهاش مخالف بودن آقا باقر گفت:”بالاخره دخترم یه جوری راه بیا سخت نگیر”
اون شب هر چی همه گفتن مهناز خیلی محترمانه جواب میداد و خلاصه قبول نکرد.
توی ماشین اومدنی خونه به مامان مهناز گفتم:”مامان شما هم مذهبی هستی، این رفتار درسته؟”
گفت:”میدونی پسرم شاید اون چیزی که ما تا الان فهم کردیم غلط بوده نمی تونم مهناز و محکوم کنم نهایتش با فامیل یه مقدار در گیر میشیم تا قبول کنن”
بابا سعید گفت :”میدونی کاظم جان همه ی این حرفها رو مهناز جان قبلا به تو گفته نگفته؟؟”
گفتم : “چرا گفته”
گفت :”خب دیگه شما هم قبول کردی”
گفتم :”من فکر نمی کردم همش و بخواد اجرا کنه”
گفت:”به هر حال قبول کردی دیگه عزیز من!”
راست می گفت بابا سعید به هر حال چیزی بود که قبول کرده بودم.حقیقتش از دست مهناز خیلی شاکی بودم شب عروسی من قرار بود تبدیل بشه به مجلس هیئت. من خودم بچه هیئتی بودم ولی اینو نمی تونستم قبول کنم.
توی این مدت سعی کردم این مسایل رو به جای این که تحمل کنم بفهمم و یه درک درستی ازاین مسایل پیدا کنم.
تا اینکه روز عروسی فرا رسید…
مرتضی حیدری