فردا جمعه زودتر از همیشه البته این بار نه برای خوشحالی بلکه برای نگرانی ای بود که داشتم بیدار شدم.
بعد از چند ساعت موقع جلسه خانوادگی رسید دوباره دور هم جمع شدیم و بابا سعید بحث رو شروع کرد و گفت : “کاظم جان من خیلی فکر کردم به نظرم دلیلی نداره تو با حنانه ازدواج کنی. برای این هم که این علاقه ای که بوجود اومده از بین بره کمی زمان نیاز داری”
من خیلی جا خوردم چون بابا سعید خیلی یکدفعه رفت سراغ همون حرفی که آخر جلسه قبل زده بود. اونطور که معلوم بود محدثه و مامان هم کاملا با پدر موافق بودن.
هر چی فکر کردم و سکوت اختیار کردم چیزی به فکرم نزد که بگم. راستش منطقی هم نداشتم با توجه به اینکه دلیل قانع کننده ای جز دوست داشتن نداشتم و میدونستم چیزی نگفتم.
پدر بعد از چند دقیقه سکوت گفت : “ما چند دقیقه دیگه هم منتظر می مونیم اگه صحبتی داشته باشی من مطمئنم خیلی راحت اگرچند وقتی تحمل کنی همه چیز از یادت میره البته خواهر و مادرت هم میگردن گزینه های دیگه ای برای ازدواجت پیدا میکنن چون فکر میکنم موقعشه”
گفتم : “واقعا برام سخته اما امیدوارم بتونم از یاد ببرمش”
جلسه تموم شد اما من نمیتونستم عشق حنانه رو توی دلم بکشم.دم ظهر دیگه طاقتم تموم شد و تصمیم گرفتم بهش پیامک بدم.