داستان عشق من مهناز – فصل دوم قسمت چهارم
بعد از خرید به خونه برگشتم.مامان مهناز طبق معمول همیشه داشت سخت کارمیکرد. مادر خیلی به تمیزی خونه و آشپزی و اینها اهمیت میداد. میگفت مهم ترین کار زن بعد از تربیت بچه ها ، خونه داریه.
رفتم تو آشپزخونه در حالیکه مامان در حال آشپزی بود باهاش صحبت کنم. بهش گفتم : “یه سوال بپرسم ؟”
در حالیکه میخواست پیاز ها را بریزه توی تابه تا سرخشون کنه و اشکش به خاطر پوست کندن پیاز در اومده بود گفت : “بگو پسرم”
گفتم:”چرا داری گریه میکنی به خاطر اینکه از عشقت دور افتادی؟ غصه نخور تا بعد از ظهر بر میگرده”
گفت : “خوبه خوبه ، مزه نریز کارت و بگو”
گفتم: “میخواستم بدونم تو و بابا یک دفعه عاشق هم شدین؟”
گفت : “دونستنش به چه درد تو میخوره؟ اونم الان که من خیلی کار دارم؟”
گفتم: “میخوام بدونم ، خیلی برام مهمه”
مامان مهناز زیر گاز و کم کرد. بعدم حسن و صدا کرد تا بیاد یه چیزی بخوره.بعد از اومدن حسن نشست روی میز و بعد به رو به من کرد و گفت : ” اولش بابات مطمئن نبود که من و دوست داره. ولی من مطمئن بودم که دوستش دارم. پیشنهاد فرارم من بهش دادم. اون تردید داشت ولی بعد از عقدمون توسط حاج کافی که خدا رحمتش کنه علاقمون روز به روز بیشتر شد. البته فرار کار احمقانه ای بود”
حسن هم به حرفای مامان گوش میداد و خیلی بامزه سیب میخورد.
من گفتم : ” اگه الان یکی از ما که بچه های تو هستیم اینکار و انجام بده چه کارمیکنی ؟”
گفت : “دیگه داری منو میترسونی خب معلومه نمیذارم همچین کاری کنید ”
گفتم : “یعنی حتی نمیذاری عاشق کسی بشیم؟”
گفت : “این چیزی که تو بهش میگی عشق ، عشق نیست ”
گفتم : “پس چی اسمش عشقه ؟”
مادر کمی فکر کرد و گفت .
منبع : سایت نودیها
مرتضی حیدری
Related Images:
بازدیدها: 138