بعد از اینکه پدر اون حرفها رو زد کمی آروم تر شدم ازش تشکر و کردم و بوسیدمش و از اتاقش اومدم بیرون.
خیلی ذوق کردم.اون شب نمی دونید با اینکه استرس هم داشتم چقدر راحت خوابیدم. احساس خوبی داشتم از اینکه خانواده ای دارم که اینطوری پشت من هستن.
فرداش صبح زود بعد از نماز از خونه زدم بیرون و رفتم نون خریدم. به خونه برگشتم و نون رو لای سفره گذاشتم.
بعد از چند دقیقه مادر اومد تو آشپزخونه و با دیدن نون ها خندش گرفت و گفت : “چه انگیزه ای پیدا کردی”
گفتم: “سلام صبح بخیر”
گفت : “سلام عجیبه صبح زود رفتی نون خریدی ”
گفتم :”یعنی نمیدونی برای چیه؟”
گفت : “چرا هنوز خبری نشده اینقدر خوشحالی. بابات بعد از ظهر میره با خانوادش صحبت کنه.”
گفتم : “چاکرتم به مولا مامان ، خیلی باحالی”
خواهر ها و بابا از خواب بلند شدن. ما همیشه صبح زود از خواب بلند می شدیم. معمولا هم بعد از نماز صبح کمتر روزایی بود که دوباره بخوابیم البته به غیر از حسن که هنوز سنش پایین بود.
سر صبحونه محدثه و زینب با هم پچ پچ میکردن و میخندیدن. فکر کنم اونها هم فهمیده بودن ماجرا چیه. خوب وقتی یه خانواده با هم صمیمی هستن خبرها زود می پیچه.
اون روز تا بعد از ظهر از خوشحالی نمی دونستم باید چیکار کنم و البته استرس هم داشتم. پدر نیم ساعتی دیر اومد خونه. وقتی وارد شد ازش پرسیدم : “بابا کی میری صحبت کنی ؟”
گفت : “صحبت کردم با یه شربت خنک بیا اتاق من تا بهت بگم چی شد”
مرتضی حیدری
سایت نودیها