اون روز دیگه فکرم از اون دختری که دیده بودم بیرون نمی اومد. بعد از ظهر خانواده به خونه برگشتن. کاش اصلا خونه تنها نمی موندم. خیلی اذیت شدم. همش فکرم روی این مساله بود که چرا اون دختره به من خندید؟
خانواده بعد از ظهر از تفریح و پارک برگشتن خونه. سر سفره شام مامان مهناز صحبت میکرد از بیرون رفتن ومسایل دیگه.
گفتم : مامان جان ببخشید میشه صحبت نکنید.
مامان با تعجب و کمی دلخوری گفت : چی شده مگه ؟
گفتم: حوصله این چیزایی که شما میگی رو ندارم.
شام رو نصفه کاره رها کردم و به اتاقم رفتم. بعد از چند دقیقه بابا سعید به اتاقم اومد و گفت: چی شده سعید ناراحت به نظر می رسی؟ اگه مشکلی هست من آماده ام که بشنوم. هر چی که باشه.
گفتم : هر چی که باشه ؟
سری تکون داد و گفت : آره هر چی باشه.
گفتم : من عاشق شدم
پدر کمی مکث کرد و به روبرو نگاه کرد…