بعد از اینکه نوبت من شد با اینکه میدونستم شاید حرفهام غیر منطقی هم باشه ولی دل رو به دریا زدم و گفتم : “نظر همه شما برای من خیلی با ارزش ومهمه اما من تصمیمم رو گرفتم میخوام با حنانه ازدواج کنم ، همین.”
بابا سعید گفت : “خوب پسرم در مقابل این دلایلی که ما برای حرفمون آوردیم شما هم دلیلی بیار”
گفتم: “ببینید من حنانه رو دوست دارم این جلسه ای هم که صحبت کردیم علاقم بهش بیشتر شد”
بابا سعید انگار بحث با من رو بیهوده می دید وسعی کرد فعلا مسئله رو تموم کنه تا بعد براش فکری کنه و گفت : “پیشنهاد من اینه که امشب بحث رو تا همینجا نگه داریم و پس فردا که جمعه هستش مفصل بشینیم صحبت کنیم”
همه با سر تکون دادن قبول کردن و من هم مجبور بودم قبول کنم.
فردای اون روز برای اینکه شاید حنانه رو ببینیم به فروشگاه محلمون رفتم یه نیم ساعتی توی فروشگاه ، این پا و اون پا کردم و منتظر بودم شاید حنانه رو ببینیم.
دیگه بی خیال شدم و داشتم می رفتم که دیدم حنانه وارد فروشگاه شد. قلبم با سرعت ۱۰۰۰ تا داشت میزد. دو دل بودم که برم باهاش صحبت کنم یا نه.
لحظات سخت و عجیبی بود باید میرفتم سمت حنانه تا یه ارتباطی بیرون از ماجرای خواستگاری باهاش بگیرم.
سایت نودیها
مرتضی حیدری