داستان عشق من مهناز – فصل دوم قسمت بیست و هشتم

اشتراک گذاری :

http://duya.navadiha.ir/uploads/%D8%B9%D8%B4%D9%82-%D9%85%D9%86-%D9%85%D9%87%D9%86%D8%A7%D8%B2-2.jpg

شرکت آقا باقر از چهارم عید تا دوازدهم تعطیل نبود تصمیم گرفتم صبح برم باهاش صحبت کنم.

صبح از خواب بلند شدم، نمازم رو خوندم احساس می کردم به خدا نزدیک تر شدم و بعد از چند ساعتی  از خونه زدم بیرون حول و حوش هشت و نیم مهناز پیداش شد قبل از اینکه بره و وارد شرکت بشه رفتم جلوش و گفتم :”سلام مهناز خانم! من یه صحبتی دارم با شما خیلی سریع!”

مهناز که کمی جاخورده بود گفت:”سلام آخه درست نیست!”

گفتم :”خیلی سریع میگم! میدونم میخواد براتون خواستگار بیاد شما به من گفتید برو عوض شو من هم تمام سعیم رو دارم میکنم و خیلی هم تغییر کردم حالا اون بنده خدا اومده من باید چیکار کنم”

گفت:”این حرفاتون واین کارتون خیلی زشته. اون بنده خدا دیشب برای خواستگاری اومده بود من هم جوابش کردم اصلا اعتقادی به بعضی مسایل نداشت  لطفا دیگه از این کارا نکنید”

مهناز رفت و واقعیت این بود که من خیالم راحت شد. از طرفی هم درس بزرگی گرفتم و اون این بود که چقدر راحت ممکن بود مهناز و از دست بدم و اینکه همه چیز دست خداست.

این حس که وقتی خدا رو داری مهم نیست دیگه چی نداری کم کم و به تدریج روز به روز بیشتر برای من جا می افتاد و برای این که دل خدا رو به دست بیارم بیشتر به دنبال دستورات دین می رفتم و داشتم به یک مهناز جدید تبدیل می شدم.

نگاه مهناز و چهرش مدام جلوی چشمام بود.نمیدونم برای رسیدن به مهناز دیگه باید چکار می کردم این عید همراه بود با تغییرات بسیار بزرگ در زندگی من و هیچوقت فکر نمی کردم این حس ها را روزی تجربه کنم.

این تغییر رو اما چطور به مهناز می رسوندم از طرفی هم هر چقدر عاشق خدا می شدم عشق مهناز نه اینکه کم بشه اما اهمیتش برام کمتر می شد.

برای امتیاز دادن به این مطلب اینجا کلیک کن
[کل آراء: 0 میانگین: 0]

Related Images:

Visits: 461

مرتضی - مدیر اصلی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Next Post

داستان عشق من مهناز – فصل دوم قسمت بیست و نهم - پایان فصل دوم

ش آگوست 25 , 2018
دو ماه بعد از عید رفتم اتاق بابا سعید و مسایل و براش گفتم پدر گفت:”باید این تغییر و بهش اطلاع بدی” گفتم :”چطوری خیلی بدش میاد مستقیم باهاش صحبت کنم” گفت:”منظور منم مستقیم نبود برو و جریان رو به آقا باقر بگو ، مرد فهمیده ایه حتما کمکت میکنه” […]

شاید این مطالب را دوست داشته باشی

نودیها

مجله سرگرمی نودیها

ما سعی کردیم با دیگر مجله های موجود در اینترنت کمی متفاوت باشیم اینجا اگر جستجو کنید مطالب متنوع بسیاری خواهید یافت. بیش از 16000 مطلب ...