داستان سریالی عشق من مهناز ـ قسمت نهم فصل اول

اشتراک گذاری :

پیدا کردن کار توی شهر کار آسونی نبود من هم سرمایه ای نداشتم. باید درس هم میخوندم و کارهای تمام وقت بدرد من نمیخورد فردای اونروز با مهناز توی پارک طبق معمول سر قرار حاضر شدیم من موضوع رو با مهناز در میون گذاشتم مهناز گفت :

– “داداش دوست من یه کار عالی داره میری کار کنی؟”

گفتم :

– “خوب اون کارش مگه چیه ؟”

گفت :

– “اون تو کار خرید و فورش ماشینه تو باید بری و کمکش کنی نمایشگاه ماشینش رو تمیز کنی چایی بیاری و از این جور کارها!”

حقیقتش یه مقداری بهم بر خورد من بچه ی روستا بودم کار برام عار نبود اما با این حال کمی برام سنگین افتاد خوب چه میشد کرد بالاخره باید از یه جایی شروع میکردم خلاصه قبول کردم بعد از چند روز قرار شد بعد از ظهر بعد از مدرسه برم برای کار.

هوشنگ صاحب اون نمایشگاه ماشین بود خیلی مغرور بود. همیشه طوری با من صحبت میکرد که انگار من از یه دنیای دیگه ام عشق من به مهناز و زندگی آینده باعث شد بتونم تحملش کنم.

 کم کم با من دوست شد و بعد از مدتی کاملا به من اعتماد کرد هر ماه پولی رو که ازش میگرفتم توی بانک پس انداز میکردم همه چیز خوب پیش میرفت فقط مونده بود به حاجی بگم و طرح حاجی رو برای خرید خونه بشنوم اما یک روز دم غروب که تو نمایشگاه تنها بودم یه دختر خانمی وارد شد به قول بچه ها از اون بچه مایه های خر پول بود و  اون برای خرید یه ماشین اومده بود من هم بهش گفتم که آقا هوشنگ نیست و بعدا تشریف بیارن و بعد اون گفت :

– “تو اسمت چیه ؟”

گفتم :

– “اسمم سعید، چطور مگه ؟”

گفت :

– “هیچی !”

بعد یه لبخندی زد و چند لحظه ای به چشمانم خیره شد برق نگاهش من و گرفت خداحافظی کرد و رفت فکر نمیکردم جز مهناز کسی بتونه قلب من رو اینجور به تپش بندازه دوست داشتم دوباره به مغازه ما بیاد و دوباره ببینمش این قضیه انگیزه ی من رو برای زنگ زدن به حاجی برای پرسیدن راهش برای خونه دار شدن بسیار پایین آورده بود متاسفانه نفسم من رو به کار بدی امر میکرد میدونستم اشتباهه حتی فکرکردن به اون دختر اما فکرم رو اشغال کرده بود، متوجه شدم چقدر ضعیفم و باید خیلی رو خودم کار کنم روز دیگر فرارسید و دوباره اون دختر به مغازه اومد در حالی که من خیلی با خودم کلنجار رفته بودم

 

مرتضی حیدری

منبع : نودیها

برای امتیاز دادن به این مطلب اینجا کلیک کن
[کل آراء: 0 میانگین: 0]

Related Images:

Visits: 61

مرتضی - مدیر اصلی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Next Post

داستان سریالی عشق من مهناز ـ قسمت دهم فصل اول

ی مارس 19 , 2017
اون دختر با همون نگاه و تیپ خاصی که داشت وارد نمایشگاه شد با لبخندی که میتونم بگم شیطانی بود به من نگاه میکرد من هم به اون نگاه میکردم چند قدمی نزدیک تر شد و گفت : – “سلام اقا سعید دوباره که اقا هوشنگ نیست بلا نکنه هماهنگه […]

شاید این مطالب را دوست داشته باشی

نودیها

مجله سرگرمی نودیها

ما سعی کردیم با دیگر مجله های موجود در اینترنت کمی متفاوت باشیم اینجا اگر جستجو کنید مطالب متنوع بسیاری خواهید یافت. بیش از 16000 مطلب ...