نودیها:انتشار سلسله خاطرات حجت الاسلام و المسلمین قرائتی بخش دیگری از خاطرات این استاد قرآن را منتشر می کند.
به شما حجره مى دهیم
سال هاى اوّل طلبگى ام در قم، خواستم در مدرسه علمیه آیت اللَّه گلپایگانى (ره) حجره بگیرم و درس بخوانم. گفتند: به کسانى که لباس روحانیّت نپوشیده اند حجره نمى دهند. خودم خدمت ایشان رسیدم، فرمود: شما که لباس ندارید، معلوم است کم درس خوانده اید. به ایشان عرض کردم گرچه به من حجره نمى دهید، ولى اجازه بدهید یک مثال بزنم! اجازه فرمود.
عرض کردم: مى گویند فردى در کاشان به حمام رفت، وقتى لباس هایش را بیرون آورد همه به او گفتند: اه، اه، چه آدم کثیفى! وقتى این برخورد را دید دوباره لباس هایش را پوشید تا از حمام بیرون برود، گفتند: کجا مىروى؟. گفت: مى روم حمّام تا بیایم حمّام!.
حال حکایت شماست که مى گوئید برو درس بخوان بعد بیا اینجا درس بخوان! برو روحانى شو بعد بیا اینجا روحانى شو!. وقتى این مثال را زدم ایشان خیلى خندید و فرمود: به شما حجره مى دهیم، شما اینجا بمانید.
دانشمند بد سلیقه
سال هاى اوّل طلبگى ام به خانه عالمى رفتم، پرسید: چه مى خوانى؟ گفتم: ادبیات عرب. گفت: بگو ببینم «اُشتُرتُنّ» چه صیغه اى است؟. یک کلمه قُلمبه سُلمبه از من پرسید که نفهمیدم چیست. بعد پرسید: اگر خواهر زن کسى پسر دائى خواهرش را شیر بدهد آیا به او محرم مى شود یا نه؟!.
پیش خود گفتم: آدم باید فرهنگ داشته باشد. این استاد علم دارد، امّا فرهنگ نه.
شرایط ازدواج
مى خواستم ازدواج کنم، ولى پدرم مى گفت: هر موقع در تحصیل به مدارج بالاترى رسیدى و مقدمات و سطح حوزه را گذراندى و به درس خارج فقه و اصول رفتى، ازدواج کن. دیدم به هیچ صورت قانع نمى شود. اثاثیه را از قم برداشتم و به کاشان نزد پدرم آمدم. او گفت: چرا آمدى؟. گفتم: درس نمى خوانم! شما حاضر نمى شوى من ازدواج کنم.
خلاصه هر چه به خیال خویش مرا نصیحت کرد اثر نگذاشت. حتّى به بعضى آقایان سفارش کرد که مرا براى درس خواندن نصیحت کنند. من هم بعضى را واسطه کردم که او را براى موافقت با ازدواجِ من نصیحت کنند!.
تا اینکه یک روز به پدرم گفتم: یا بگو که من مثل حضرت یوسف هستم و دچار گناه نمى شوم، یا بگو گناه کنم یا بگو ازدواج کنم. به هر حال سرانجام موفّق شدم و نظر موافق پدرم را کسب کردم.
جشن دامادى بى تجمّل
براى جشن دامادى ام اطرافیان گفتند: براى تزئین مجلس عروسى از تجّار فرش، مقدارى فرش درخواست کنیم تا آنها را در مجلس جشن که آن زمان رسم بود، آویزان کنیم.
اوّل تصمیم گرفتم این کار را انجام دهم، امّا بعد به خود گفتم: چرا براى چند ساعت جشن، سَرم را پیش این و آن خَم کنم، مگر جشن بدون آویز کردن قالى نمى شود؟ خلاصه این کار را نکردم و هیچ اتفاقى هم نیفتاد.
زندگىِ کامل
روزهاى اوّل ازدواجم بود، با همسرم آمدم قم و خانه اى اجاره کردیم. یک اطاق ۱۲ مترى داشتیم، ولى یک فرش ۶ مترى. پدرم برای احوال پرسى به منزل ما آمد. گفتم: اگر ما یک فرش ۱۲ مترى مى داشتیم و تمام اطاق فرش مى شد، زندگى ما کامل بود. پدرم خندید! گفتم: چرا مى خندید؟ گفت: من ۸۰ سال است مى دوم زندگى ام کامل نشده، خوشا به حال تو که با یک فرش زندگى ات کامل مى شود!.
تشکّر از خانواده
با اینکه رفت و آمد مهمان به منزل ما زیاد بود، ولى خانواده گفت: شما آقاى مطهرى را دعوت کن.
علّت را پرسیدم؟. گفت: چون تنها مهمانى که موقع رفتن، به نزدیک آشپزخانه آمده و از من تشکّر مى کند، ایشان است، بقیه مهمان ها تنها از شما تشکّر مى کنند!.
تواضع استاد
مى خواستم در قم براى طلبه ها کلاسى به سبک جدید بگذارم، کسى نبود تبلیغ کند و خودم هم معتقد بودم که این روش کلاسدارى براى آنها مفید است. لذا اطلاعیه اى را روى کاغذ نوشتم و چند کپى از آن گرفته و آمدم درب فیضیه تا به دیوار بچسبانم.
یکى از اساتید دلش براى من سوخت، با اصرار اطلاعیه را از من گرفت که بچسباند، طلبه ها وقتى آن استاد را دیدند، همه برگه ها را از من گرفتند و پخش کردند. پس از آن بحمداللَّه کلاس برگزار گردید.
تبلیغ ناموفّق
اوائل طلبگى ام به روستایى جهت تبلیغ اعزام شدم، آنها مقیّد بودند که مبلّغ باید خوب و خوش صدا مصیبت بخواند و چون من نمى توانستم، عذر مرا خواستند و من نیز آنجا را ترک کردم.
عقیق