حسین در مرگ پیامبر شاید از همه بیتابتر بود. او اگرچه آن زمان کودک بود، امّا این جراحت قلبش تا بزرگی التیام نیافت. آن قدر بغض کرد، آن قدر لب برچید، آن قدر گریه کرد که آتش به جان فرشتگان آسمان زد و اگر کفر نبود میگفتم که خدا هم بیتاب شد از این همه بیتابی. آنقدر که محمدی کهتر، پیامبری دیگر، و شبیهی از پیامبر را بعدها در دامان حسین گذاشت تا جگر سوختهاش التیام بیابد.
وقتی علیّ اکبر به دنیا آمد، چند نفر با دیدنش بیاختیار «لیلا» را «آمنه» صدا زدند و «علی» را «محمد»! عجیب بود این شباهت. انگار به محض تولّد او، بوی پیامبر در فضای خانه استشمام شد.
محمد بود! به واقع محمد بود! وقتی در کوچه و خیابان میگذشت، همه انگشت حیرت به دهان میگزیدند و ظهور دوباره پیامبر را به حیرت مینگریستند.
در کربلا هم همین شد:
اول، تا مدّتی هیچکس او را نمیشناخت. نقاب به صورت انداخته، عمّامه سحاب به سر پیچیده، و تحت الحنک به گردن بسته بود. گیسوان سیاهش را به نیم کرده، نیمی از دو سوی گردن بر شانه آویخته و نیم دیگر بر پشت ریخته؛ بی هیچ کلام شروع به گشت زدن در میدان کرد. پاهایش را به دو پهلوی اسب میفشرد. با جلال و جبروت، میدان را در زیر پایش به لرزه در میآورد و دلهای دشمنان را میان زمین و آسمان معلّق نگه می داشت. نفس در سینهها حبس شده بود و همه چشمها نگران این سوار بود. انگار سر و گردن سپاه دشمن همه به ریسمانی بسته شده بود در دست های او، که با گردش او سرها و گردنها نیز میچرخید و دور شمسی او را دنبال میکرد.
گهگاه سرها پیشتر میآمد و نگاه ها حیران تر میشد و این همان لحظه بود که باد، نقاب را از صورت او کنار میزد و بخشی از شمایل او را عیان میکرد.
تو خیال کن که ابر و باد دست به دست هم میدهند و جرعه نور را میپوشانند. ابر اما ناگهان کنار رفت. نقاب به بالا گریخت و قرص ماه تماماً نمایان شد. فغان از سپاه دشمن برخواست که: «والله این رسول الله است! این پیامبر خاتم است! این نبی مکرم است!».
هول در دل «ابن سعد» افتاد. او سوار را خوب میشناخت اما با گمان مردم باید چه کرد؟ این انفعال و اضمحلال که در سپاه او افتاده بود، عنان را از دستش میربود و کار به فرجام نمیرسید.
فریاد زد که: «این جا کجا و پیامبر؟! عقلتان کجا رفته مردم؟!»
یکی با صدای لرزان و ملتهب گفت: «پس کیست که در میدان ظهور کرده است؟! من پیامبر را به چشم دیده ام. هم اوست بر قلّه شباب و جوانی!».
و دیگری قاطعانه فریاد زد: «کور شوم اگر این همان محمد نباشد که من با همین دو چشم دیده ام».
و سومی شمشیر از نیام کشید: «کشانده ای ما را به جنگ با پیامبر؟!»
و اسب علی همچنان در میانه میدان چرخ میزد و سمها را محکمتر از همیشه بر خاک میکوفت و انگار میکرد که دلهای دشمنان را زیر پا گرفته است.
صدای ابن سعد به تحقیر و استهزای یاران خویش بلند شد:
_ دست بردارید از این گمان های باطل! بیدار شوید از این خواب وهم! این که پیش روی شماست علی اکبر است. همان کسی است که برای قتل او جایزه های کلان معین شده است.
این کلام اگر چه پرده از واقعیت برداشت اما باز هم کسی پا پیش نگذاشت.
….
زیاد تعجبی نداشت وقتی دشمن در کربلا برای «علی اکبر» امان آورد. دشمن گمان می برد که دو نفر را اگر از سپاه امام جدا کند، کمر امام میشکند، یکی عباس بن علی و دیگر علی بن الحسین.
سپاه امام، همه گوهر بودند، همه عزیز بودند، همه نور چشم خداوند بودند، اما گمان دشمن این بود که امام با این دو بال پرواز میکند. برای همین برای هر دو بال، پیشنهاد امان نامه کرد. خواست این دو بال را پیش از وقوع جنگ از امام جدا کند و امام را بی بال در زمین کربلا رها.
و چه گمان باطلی! عباس یک عمر زیسته بود تا در رکاب حسین بمیرد. یک عمر جانش را سر دست گرفته بود تا به کربلای حسین بیاورد. حالا دشمن، شب ام البنین را بهانه کرده بود تا از مسیر قبیله بنیکلاب، خودش را به ماه بنی هاشم برساند. پیشنهاد امان به علی اکبر نیز، اگر نه بیشتر به همین اندازه ابلهانه بود. کورخوانده بود دشمن و در جهل مرکب دست و پا می زد.
قلب را از سینه جدا ساختن، چشم و بینایی را دو تا دیدن، و نور را از خورشید مجزا تلقی کردن چقدر احمقانه است!
علی همان دمِ اول، شمشیر یاس را بر سینه شان فرو نشاند و فریاد زد: «من نسب به پیامبر می برم. آن چه افتخار من است، قرابت رسول الله است. باقی همه هیچ.»
شب عاشورا هم که امام، اصحاب را رخصت رفتن فرمود و بیعتش را برداشت؛ اول کسان که بر ماندن خویش پای فشردند و بیعت خویش را تجدید و تشدید کردند، همین دو بزرگوار بودند.
هر لحظه اخبار تازه ای از خیانت کوفیان می رسید. امام فرمود: «اینها طالب من اند. بقیه جانتان را بردارید و در سیاهی شب بگریزید. من راضی ام از شما، و بیعتم را از دوشتان بر می دارم.»
از آن عده ی ناچیز، انبوهی سرخویش گرفتند و جان به سیاهی شب سپردند و گوهران منتخب ماندند.
عباس و علی برخاستند، بر امام خویش سلام گفتند و این مضمون را به دامان محبوب ریختند: «جهان بی حضور تو خالی است. زندگی بدون تو بی معناست. دنیا پس از تو نباشد.»
عجیب بود رابطه ی میان این پدر و پسر. نمیشود در تمام عالم، میان یک پدر و پسر این همه عاطفه، این همه تعلق، این همه عشق، این همه انس و این همه ارادت حاکم باشد…!
رابطه ی حسین با علی اکبر فقط رابطه ی یک پدر و پسر نبود. رابطه ی یک باغبان با زیباترین گل آفرینش بود. رابطه ی عاشق و معشوق بود. رابطه ی دو انیس و همدل جدایی ناپذیر بود. رابطه ی علی اکبر با حسین فقط رابطه ی یک پسر با پدر نبود. رابطه ی ماموم و امام بود. رابطه ی مرید و مراد بود.. رابطه ی محب و محبوب است. نه… چگونه می توانم با این زبان الکن به شرح رابطه ی میان این دو اسم اعظم بپردازم؟ بارها در کوچه پس کوچه های این رابطه، گیج و منگ و گم شدم. مانده ام که کدامیک از این دو مراد بودند و کدامیک مرید؟ مراد حسین بود یا علی اکبر؟
اگر مراد حسین بود-که بود- پس این نگاه مریدانه ی او به قامت علی اکبر، به راه رفتن او، به کردار او و حتی به لغزش مژگان او از کجا آمده بود؟ و اگر محبوب، علی اکبر بود، پس این بال گستردن و سر ساییدن در آستان حسین چگونه بود؟
آن روز که حرّ بن یزید ریاحی برای جنگ آمده بود، یا لااقل بستن راه بر امام. اما ارتباط امام را با پیامبر و مقام امام را در نزد خداوند و شأن امام را در مسیر هدایت انکار نمی کرد. امّا قبل از آن که حرّ در آن برهوت حقیقت و معنویت، به امام بپیوندد، وقتی هنوز در جبهه ی مقابل بود؛ به امام گفت: «نماز را به امامت شما می خوانیم.»
و امام به علی اکبر فرمود: «علیّ اکبرم، اذان بگو.»
منبع:تبیان