گفتم:”باورکن پدر و مادر منم بشدت مذهبی هستن اما ایرادی نداره چند نفر دور هم باشیم”
گفت:”ایرادی نداره ولی گناه نباشه حالاخود دانی؟ من بعدا باهات تماس می گیرم الان کاری دارم.”
خیلی محترمانه تلفن و قطع کرد و معلوم شد که خیلی ناراحت شده. این آغاز اختلافات ما بود.
رابطه ی من و مهناز در دوران نامزدی از طرفی روز به روز عاشقانه تر می شد و از طرفی اختلافات هم بیشتر و بیشتر می شد.
خلاصه اون مراسم هم به هم خورد کلی هم مادرم و خالم سرم غر زدن.
چند روز بعد باهم با ماشین رفتیم بیرون البته ماشین پدر محترم بود.من بهش گفتم :”مهناز جان کجا بریم یه چیزی بخوریم؟”
گفت:”هر چی شما بگی عشقم البته من فست فود نمیخورم”
گفتم:”جدی من عاشق فست فودم”
گفت:”من توی این دنیا فقط عاشق یه چیزم!”
گفتم:”چی؟”
گفت:”تو! هیچ چیز دیگه ای و هیچکس دیگه ای نیست که عاشقش باشم”
بعد نگاهمون به هم گره خورد که با بوق ممتد یک راننده کم حوصله از اونایی که چراغ نیم ثاینه مونده سبز بشه و حرکت نکنی بوق ممتد میزنن نگاهمون از هم جدا شد.
رفتیم یک رستوران سنتی من کوبیده سفارش دادم مهناز میرزا قاسمی سفارش داد. مشغول خوردن شدیم که یک خانمی با شوهرش اومدن از کنار میز ما رد شدن خیلی وضع دختره خراب بود. مهناز بلند شد و خانم رو صدا کرد و یه چیزی بهش گفت. بعد از چند ثانیه صدای دختره بالا رفت به تو ربطی نداره و… که قابل گفتن نیست مسئولین رستوران و مردم ریختن و قضیه به پایان رسید.
توی راه برگشت گفتم:”خانمم آخه به ما چه ربطی داره طرف میخواد اینجوری بیاد بیرون”
گفت:”چرا به ما ربط داره پس امر به معروف و نهی از منکر چی میشه؟”
من دیگه در این مورد صحبت نکردم مهناز گفت:”اگر همه به مسایل مختلف توی جامعه عکس العمل مناسب نشون بدن خیلی مسایل درست میشه”
خیلی در مورد نگاهم و عشقم به مهناز دچار تردید شدم. شب موقع خوابیدن واقعا به فکر فرو رفتم تصمیم گرفتم پیش یکی از دوستام برم و از اون کمک بگیرم..
Related Images:
بازدیدها: 180