آمدم ای شاه، پناهم بده..

اشتراک گذاری :

 

 

به سرعت، اورژانس را خبر کردند. دکتر به محض رسیدن؛ مشغول برداشتن نوار قلب شد. گویا مادر، سکته کرده بود. لحظاتی پر اضطراب سپری شد. دکتر دستوراتی داد و بیرون رفت. هنوز به هشتی خانه نرسیده، حال مادر دوباره سنگین شد و نفسهایش به شماره افتاد. مردِ سالخورده بیرون دوید و دکتر را صدا زد. دکتر با عجله برگشت و دوباره مادر را معاینه کرد و قرصی به او داد. بعد مرد را کناری کشید و گفت: «متاسفانه موقع خروج من، مادرتان سکته‌ ی دیگری زده است. کسی که این حالت برایش پیش می ‌آید، کمتر زنده می ماند!»
نگاهی به مادرش انداخت. مادر دوباره به قاب عکس حرم حضرت رضا علیه ‌السلام خیره شده بود!  کم ‌کم حال مادر بهتر شد. مردِ سالخورده با حسرت نگاهی به مادرش انداخت و پرسید: «مادر! دوست داری چه کاری را همین الان برایت انجام دهم؟!»
مادر نگاهش را از قاب عکس برگرداند و گفت: «دوست دارم یک بار دیگه به پابوسی آقا بروم.»
با نگاهی، مات و مبهوت مادرش را براندازی کرد و زیر لب گفت: «این چه حرفی بود که زدم؟! حالا چطوری او را مشهد ببرم؟!»
چاره ای نبود. تمام اراده اش را جمع کرد. نفس عمیقی کشید و به طرف آژانس هواپیمائی حرکت کرد… بالاخره با سختی زیادی اجازه داده شد که آنها سوار هواپیما بشوند. به‌ خاطر بیماری مادر.
اصلاً آسان نبود که مهماندارها زیر بغل مادر را بگیرند و در اولین صندلی‌ ها او را بنشانند. چقدر کم حرف شده بود! پیرمرد هم تشکر کرد و کنار مادر نشست تا کمی عرق هایش خشک و نَفَسش آرام شود. هواپیما اوج گرفت و ساعتی بعد به زمین نشست…

تمام توجهش را به این عنایت الهی داد، تا کلمات شعر از ذهنش نرود. احساس می‌ کرد که این کلمات، بیش از این که زبان حال خود او باشد، زبان حال مادر اوست! تا اینکه شعر به «تخلّص» رسید. تا به خودش آمد، دید مادر، در میان آن همه ازدحام، خود را به ضریح رسانده و آن میله های مقدس را غرق بوسه کرده است

ایام ولادت آقا امام رضا علیه السلام بود و حرم غرق جمعیت! وارد شدن به حرم برای آنها خیلی مشکل بود. شاید هم غیر ممکن! گفت: «مادر! الحمدلله پایمان به مشهد رسید. بیا از همین جا سلامی به حضرت بدهیم و توسلی بکنیم!»
مادر با صدای ضعیف همیشگی ‌اش جواب داد: «ما قدیمی ‌ها تا ضریح را نبوسیم، به دلمان نمی‌ چسبد!»
گفت: «مادر! حرم قیامت است! به هر سختی که بوده خودمان را تا نزدیک حرم رسانده‌ ایم. دل چسبیِ زیارت هم به این است که حضرت کریم بن الکریم جواب بدهد که می دهد! بفرما از همین جا سلام بدهیم!»
نخیر! مادر زیر بار نرفت! و پیرمرد واقعاً مانده بود چه کند! بازوی مادر را گرفت و نفس نفس زنان او را از روی ویلچر بلند کرد و از بین مردم، مادر را به طرف ضریح حرکت داد. ناگهان در زیر آن آفتاب، خنکای نسیمی را احساس کرد که از سمت گنبد به طرف او وزید! پرده ها از جلوی چشمش کنار رفت و دید دارد لابلای بهشت، قدم بر می‌ دارد. و بی آنکه بخواهد و بداند، دید زبانش به این شعر باز شده و دارد می ‌سراید:

منبع:تبیان

برای امتیاز دادن به این مطلب اینجا کلیک کن
[کل آراء: 0 میانگین: 0]

Related Images:

Visits: 18

islammovie

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Next Post

رضا شفیعی جم از رقابت خندوانه کنار کشید!

د سپتامبر 7 , 2015
برای امتیاز دادن به این مطلب اینجا کلیک کن [کل آراء: 0 میانگین: 0]Related Images:Visits: 18

شاید این مطالب را دوست داشته باشی

نودیها

مجله سرگرمی نودیها

ما سعی کردیم با دیگر مجله های موجود در اینترنت کمی متفاوت باشیم اینجا اگر جستجو کنید مطالب متنوع بسیاری خواهید یافت. بیش از 16000 مطلب ...